پارت : ۷۳

کیم یوری ۲۴ فوریه ۲۰۲۳. ، ساعت ۱۰:۰۰

یوری از آغوش تهیونگ جدا شد،
آروم،
با نفس‌هایی که هنوز توی گردنش جا مونده بودن.
تهیونگ نگاهش کرد،
نه با میل،
با احترام.
با اون جنس سکوتی که فقط بین آدم‌هایی رد و بدل می‌شه که از هم عبور کردن،
ولی هنوز ایستادن.

یوری گفت:
+ باید بریم پایین.
صبحونه،
و بعدش جلسه‌ی مکعب فلزی.

ــ و بعدش،
جهنم.

---

یوری نشسته بود،
با لیوان قهوه،
با نگاهی که از پنجره رد می‌شد،
ولی توی ذهنش گیر کرده بود.

تهیونگ روبه‌رویش بود،
با نان تست،
با چشم‌هایی که هنوز دنبال نشونه بودن.

یوری گفت:
+ زود غذاتو بخور بریم جلسه.
ببینیم این پرونده تازه،
چقدر تشنه‌ست.

---
کیم تهیونگ ۲۴ فوریه ۲۰۲۳ ، ساعت ۱۰:۵۷



در مکعب فلزی باز شد،
سرد،
فلزی،
با صدایی که انگار از دل زیرزمین می‌اومد.

یوری و تهیونگ وارد شدن،
با قدم‌هایی که هنوز از جنس صبح بودن،
با ذهن‌هایی که هنوز توی عطر اسطوخودوس پیچیده بودن.

یونگی، جیمین، نامجون نشسته بودن،
با پرونده‌هایی که باز بودن،
با چشم‌هایی که سنگین بودن.

یوری نشست،
تهیونگ کنارش،
و هنوز نمی‌دونستن قراره چی بشنون.

یونگی بدون مقدمه گفت:
ــ «لیتوانی مافیا داره.
جدید،
بی‌رحم،
و تشنه‌ی عضو.»

یوری پلک زد.
نه از تعجب،
از شوک.
+ چی؟
لیتوانی؟
اون کشور لعنتی که ، قرن‌ها مافیا نداشت؟

جیمین گفت:
ــ «دقیقاً همون.
و حالا،
یه گروه جدید شکل گرفته.
با منابع،
با پول،
با عطش خون.
و دنبال نفوذن.
دنبال آدم.
دنبال تو.»

تهیونگ گفت:
ــ ما اونجا کسی نداریم.

نامجون گفت:
ــ «و این،
دقیقاً همون چیزیه که اونا می‌خوان.
یه نقطه‌ی خالی،
که خودشون پرش کنن.»

یوری نفسش برید.
با خودش گفت:
+ لعنتی...
چرا فکر اینجاشو نکرده بودم؟
چرا لیتوانی رو نادیده گرفتم؟
چرا یه کشور بی‌مافیا رو امن فرض کردم؟

تهیونگ نگاهش کرد،
دید که یوری،
برای اولین‌بار،
نه فقط متعجب شده،
خودشو مقصر می‌دونه.

ــ لاو...
تو نمی‌تونی همه‌چی رو پیش‌بینی کنی.

یوری گفت:
+ولی باید می‌تونستم.
من لاوندرم.
من نقشه می‌کشم،
نه غافلگیر می‌شم.

یونگی گفت:
ــ «اونا یه پیام فرستادن.
نه تهدید،
دعوت.
می‌خوان باهات حرف بزنن.
نه از روی احترام،
از روی نیاز.»

یوری گفت:
+ و من،
الان فقط یه چیز دارم:
تهیونگ.
و اگه اونا بخوانش،
من باید انتخاب کنم،
نفوذ،
یا هِملتم رو.

---
فقط سیزده روز مونده بود.
تا عروسی.
تا اون لحظه‌ای که یوری با لباس سفید،
با موهای باز،
با لب‌هایی که دیگه نمی‌سوختن،
بگه:
«بله.»

تهیونگ،
با کت مشکی،
با چشم‌هایی که فقط یوری رو می‌دیدن،
منتظر اون لحظه بود.

جونگ‌کوک،
بهترین دوست،
شریک قدیمی،
کسی که همیشه پشت تهیونگ ایستاده بود،
قرار بود ساقدوش باشه.

همه‌چی آماده بود.
دعوت‌نامه‌ها فرستاده شده بودن،
لباس‌ها دوخته شده بودن،
مکان رزرو شده بود.

ولی یه چیز،
یه چیز لعنتی،
همه‌چی رو بهم زد:
لیتوانی.
---------
لیتوانی شما رو هم بهم می‌ریزه چه برسه به عروسی......
دیدگاه ها (۰)

پارت : ۷۴

پارت : ۷۲

پارت : ۷۱

پارت : ۷۰

پارت : ۶۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط