شاهنامه بیژنومنیژه
#شاهنامه #بیژن_و_منیژه #۶۷
چون کیخسرو ، بر تورانیان پیروز شد و جهان را از نو آراست ، روزی از روزها بر تخت زرین نشست . بزرگان درآن انجمن گرد آمدند ، ناگاه پرده داری پیش آمده و به سالاربارخبرداد ، گروهی از ارمنیان به دادخواهی آمده و اجازه ورود میخواهند .
ارمنیان گریان وبه بارگاه آمدند و گفتند : ای شهریار، ما از شهردوری میآئیم ما بیشه ای داریم. اکنون گرازان به آن بیشه حمله کرده اند . . شاه! ، به داد ما هم برس!
شاه از میان دلاوران کسی را خواست تا به بیشه خوک زده رفته و گرازها را از بین ببرد بیژن که پا پیش نهاد و گفت در راه اجرای فرمان آماده است به گرگین دستور داد تا در این سفر راهنما و یار بیژن جوان باشد .
بیژن آماده سفر شد و همراه گرگین با یوز و باز به راه افتاد تا به بیشه ارمنیان رسیدند . بیژن به گرگین گفت تو گرز را بردارو کنار آبگیر مواظب باش تا اگرگرازی از تیر و چنگم بدر رفت تو او را بکشی! گرگین گفت : پیمان ما با شاه این نبود ،من فقط راهنمای تو به این بیشه هستم ، گرگین این را بگفت و بخفت . بیژن که از سخنان گرگین شگفت زده به تنهایی به درون بیشه رفت و با خنجر آبدیده در پی گرازان تاخت . خوکان نیز به او حمله ور شدند و یکی از آنها زره اش را درید ، اما بیژن با یک ضربه خنجر او را به دو نیم کرد و سپس همه آن جانوران وحشی را کشت و سرشان را برید تا دندانهایشان را به ایران ببرد
فردا روز، چون گرگین از خواب بیدار شد ، بیژن را دید که با سرهای بریده خوکان از درون بیشه میآید . اگرچه بر او آفرین گفت و از پیروزیش شادی کرد ،به فکر دامی برای او بود و بیژن هم بی خبر گرگین تعریف کرده گفت : من بارها دراین مکان بوده ام و همه جای آن را خوب می شناسم . حال که کار به پایان رسیده است در دشتی خرم و جشنگاهی هست و ماهرویان در هر سو به شادی می نشینند و منیژه دخت افراسیاب چون خورشید در میانشان میدرخشد پس بر اسبان خود نشستند ودو به سوی جنشکاه تاختند تا به مرغزار رسیدند و فرود آمدند . از سوی دیگرمنیژه دختر نازپروده افراسیاب با یاران به دشت ببژن تصمیم گرفت پیش برود و بزمگاه تا منیژه را از نزدیک ببیند ولباس آراسته ای پوشید و سوار بر اسب ، خرامان به بیشه نزدیک شد و در سایه سروی بلند در نزدیکی خیمه منیژه پنهانی به تماشا ایستاد . بیژن از دیدن منیژه صبر و هوش را از دست داد و مهرش را به دل گرفت .
ز سوی دیگر منیژه نیز از خیمه نگریست ، جوان برومندی را دیدپس مهرش به جوش آمد و دایه را فرستاد تا ببیند که آن جوان کیست دایه شتابان نزد بیژن رفت و پیام بانویش را رسانید بیژن گفت : من بیژن پسر گیوم ،وماجارا را گفت و. به دایه نیز وعده داد تا اگر با او یاری کند هدیه فروان دهد
چون کیخسرو ، بر تورانیان پیروز شد و جهان را از نو آراست ، روزی از روزها بر تخت زرین نشست . بزرگان درآن انجمن گرد آمدند ، ناگاه پرده داری پیش آمده و به سالاربارخبرداد ، گروهی از ارمنیان به دادخواهی آمده و اجازه ورود میخواهند .
ارمنیان گریان وبه بارگاه آمدند و گفتند : ای شهریار، ما از شهردوری میآئیم ما بیشه ای داریم. اکنون گرازان به آن بیشه حمله کرده اند . . شاه! ، به داد ما هم برس!
شاه از میان دلاوران کسی را خواست تا به بیشه خوک زده رفته و گرازها را از بین ببرد بیژن که پا پیش نهاد و گفت در راه اجرای فرمان آماده است به گرگین دستور داد تا در این سفر راهنما و یار بیژن جوان باشد .
بیژن آماده سفر شد و همراه گرگین با یوز و باز به راه افتاد تا به بیشه ارمنیان رسیدند . بیژن به گرگین گفت تو گرز را بردارو کنار آبگیر مواظب باش تا اگرگرازی از تیر و چنگم بدر رفت تو او را بکشی! گرگین گفت : پیمان ما با شاه این نبود ،من فقط راهنمای تو به این بیشه هستم ، گرگین این را بگفت و بخفت . بیژن که از سخنان گرگین شگفت زده به تنهایی به درون بیشه رفت و با خنجر آبدیده در پی گرازان تاخت . خوکان نیز به او حمله ور شدند و یکی از آنها زره اش را درید ، اما بیژن با یک ضربه خنجر او را به دو نیم کرد و سپس همه آن جانوران وحشی را کشت و سرشان را برید تا دندانهایشان را به ایران ببرد
فردا روز، چون گرگین از خواب بیدار شد ، بیژن را دید که با سرهای بریده خوکان از درون بیشه میآید . اگرچه بر او آفرین گفت و از پیروزیش شادی کرد ،به فکر دامی برای او بود و بیژن هم بی خبر گرگین تعریف کرده گفت : من بارها دراین مکان بوده ام و همه جای آن را خوب می شناسم . حال که کار به پایان رسیده است در دشتی خرم و جشنگاهی هست و ماهرویان در هر سو به شادی می نشینند و منیژه دخت افراسیاب چون خورشید در میانشان میدرخشد پس بر اسبان خود نشستند ودو به سوی جنشکاه تاختند تا به مرغزار رسیدند و فرود آمدند . از سوی دیگرمنیژه دختر نازپروده افراسیاب با یاران به دشت ببژن تصمیم گرفت پیش برود و بزمگاه تا منیژه را از نزدیک ببیند ولباس آراسته ای پوشید و سوار بر اسب ، خرامان به بیشه نزدیک شد و در سایه سروی بلند در نزدیکی خیمه منیژه پنهانی به تماشا ایستاد . بیژن از دیدن منیژه صبر و هوش را از دست داد و مهرش را به دل گرفت .
ز سوی دیگر منیژه نیز از خیمه نگریست ، جوان برومندی را دیدپس مهرش به جوش آمد و دایه را فرستاد تا ببیند که آن جوان کیست دایه شتابان نزد بیژن رفت و پیام بانویش را رسانید بیژن گفت : من بیژن پسر گیوم ،وماجارا را گفت و. به دایه نیز وعده داد تا اگر با او یاری کند هدیه فروان دهد
- ۲۲.۵k
- ۱۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط