شاهنامه بیژن و منیژه ۶۶
#شاهنامه #بیژن_و_منیژه #۶۶
دایه در دم نزد بانویش آمد و منیژه هم پذیرفت بیژن پیاده به دیدار او شتافته وارد سراپرده شد . سه شبانه روز در آن سراپرده آراسته ، شادی کردند . روز چهارم هنگام بازگشت بود ، منیژه نتوانست دل از بیژن برکند پس منیژه دستور داد تا در جام او داروی هوش ربا بریزند . بیژن جام را نوشید و مدهوش بر جای افتاد پس اورا به دور از چشم بیگانگان به کاخ آوردند . بیژن چون به هوش آمد وخود را در کاخ افراسیاب گرفتار دید
دربان از وجود بیگانه ای در کاخ آگاهی یافت . نزد شاه شتافت و گفت چه نشسته ای که دخترت جفتی ایرانی برای خود برگزیده است . افراسیاب سخت آشفته شد . به گرسیوز دستور داد تااگر بیگانه ای را یافتند ، دست بسته نزد او بیاورند . گرسیوز به کاخ رسید بیژن ، را بند کشید و با سر برهنه و دست بسته نزد افراسیاب برد . افراسیاب چون بیژن را دید ، بر او خروشید که : ای خیره سر به این سرزمین چرا آمدی ؟ بیژن پاسخ داد : ای شهریار! من به خواست خود به اینجا نیامدم و کسی هم در این میان گناهکار نیست . من برای جنگ با گرازها از ایران آمدم و دنبال باز گمشده ای به بیشه جشنگاه وارد شدم مدهوش شدم والان اینجا اما شاه حرف اور باور نکرد
او دستور داد اوردست بسته ، در رهگذر بردار کن تا دیگر کسی از ایرانیان یارای نگاه کردن به توران را نداشته باشد . آنگاه بیژن را خسته دل با خود می نالید ودر انتظار مرگ بود پیران از آن محل گذر کرد و بیژن راد دید
پس با شتاب نزد افراسیاب رفت به به او گفت کین سیاوش را تازه مکن که نمی توانیم جوابگوی دو کین باشیم . تو که رستم و گودرز و گیو را می شناسی آتش خشم افراسیاب از این گفته ها کمی او را را با بند گران ببندیم و به زندان افکنیم تا نامش از روزگار زدوده شود . افراسیاب رای او را پسندید و دستور داد تا چنین کند
افراسیاب به گرسیوز دستور داد تا سر تا پای بیژن را به غل و زنجیر ببندند و آن زنجیرها را به میخ های آهنین محکم گردانند و سپس او را نگون در چاه بیافکنند تا از دیدن ماه و خورشید بی بهره گردد و به زاری بمیرد . آنگاه با سوارانش به کاخ منیژه رود و آن شوربخت را نیز برهنه و خوار نزدیک چاه بکشاند تا آنکسی را که تاکنون در درگاه دیده است ، در چاه ببیند و همانجا غمگسارش باشد .
گرسیوز فرمان شاه را اجرا کرد و بیژن را به زنجیر کشید و در چاه افکن . منیژه با دلی سوخته و اشک خونین ، در آن دشت سرگردان ماند . گریان خود را به چاه رسانده با دو دست خویش روزنه کوچکی از کنار سنگ بر آن چاه باز کرد و از آن پس از هر جا نانی فراهم میکرد و از همان روزنه به بیژن میداد و شب و روز بر شور بختی خود ناله میکرد
دایه در دم نزد بانویش آمد و منیژه هم پذیرفت بیژن پیاده به دیدار او شتافته وارد سراپرده شد . سه شبانه روز در آن سراپرده آراسته ، شادی کردند . روز چهارم هنگام بازگشت بود ، منیژه نتوانست دل از بیژن برکند پس منیژه دستور داد تا در جام او داروی هوش ربا بریزند . بیژن جام را نوشید و مدهوش بر جای افتاد پس اورا به دور از چشم بیگانگان به کاخ آوردند . بیژن چون به هوش آمد وخود را در کاخ افراسیاب گرفتار دید
دربان از وجود بیگانه ای در کاخ آگاهی یافت . نزد شاه شتافت و گفت چه نشسته ای که دخترت جفتی ایرانی برای خود برگزیده است . افراسیاب سخت آشفته شد . به گرسیوز دستور داد تااگر بیگانه ای را یافتند ، دست بسته نزد او بیاورند . گرسیوز به کاخ رسید بیژن ، را بند کشید و با سر برهنه و دست بسته نزد افراسیاب برد . افراسیاب چون بیژن را دید ، بر او خروشید که : ای خیره سر به این سرزمین چرا آمدی ؟ بیژن پاسخ داد : ای شهریار! من به خواست خود به اینجا نیامدم و کسی هم در این میان گناهکار نیست . من برای جنگ با گرازها از ایران آمدم و دنبال باز گمشده ای به بیشه جشنگاه وارد شدم مدهوش شدم والان اینجا اما شاه حرف اور باور نکرد
او دستور داد اوردست بسته ، در رهگذر بردار کن تا دیگر کسی از ایرانیان یارای نگاه کردن به توران را نداشته باشد . آنگاه بیژن را خسته دل با خود می نالید ودر انتظار مرگ بود پیران از آن محل گذر کرد و بیژن راد دید
پس با شتاب نزد افراسیاب رفت به به او گفت کین سیاوش را تازه مکن که نمی توانیم جوابگوی دو کین باشیم . تو که رستم و گودرز و گیو را می شناسی آتش خشم افراسیاب از این گفته ها کمی او را را با بند گران ببندیم و به زندان افکنیم تا نامش از روزگار زدوده شود . افراسیاب رای او را پسندید و دستور داد تا چنین کند
افراسیاب به گرسیوز دستور داد تا سر تا پای بیژن را به غل و زنجیر ببندند و آن زنجیرها را به میخ های آهنین محکم گردانند و سپس او را نگون در چاه بیافکنند تا از دیدن ماه و خورشید بی بهره گردد و به زاری بمیرد . آنگاه با سوارانش به کاخ منیژه رود و آن شوربخت را نیز برهنه و خوار نزدیک چاه بکشاند تا آنکسی را که تاکنون در درگاه دیده است ، در چاه ببیند و همانجا غمگسارش باشد .
گرسیوز فرمان شاه را اجرا کرد و بیژن را به زنجیر کشید و در چاه افکن . منیژه با دلی سوخته و اشک خونین ، در آن دشت سرگردان ماند . گریان خود را به چاه رسانده با دو دست خویش روزنه کوچکی از کنار سنگ بر آن چاه باز کرد و از آن پس از هر جا نانی فراهم میکرد و از همان روزنه به بیژن میداد و شب و روز بر شور بختی خود ناله میکرد
۲۵.۵k
۱۱ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.