"مثل خون در رگهای من"
"مثل خون در رگهای من"
🍃مدت هاست که برایت چیزی ننوشته ام.زندگی مجال نمی دهد:غم نان!
باوجود این،خودت بهتر میدانی:نفسی که می کشم تو هستی؛خونی که در رگهایم می دود و حرارتی که نمی گذارد یخ کنم. امروز بیشتر از دیروز دوستت می دارم و فردا بیشتر از امروز.
و این، ضعف من نیست: قدرت تو است...
🍃نمی دانم. نمی دانم این «بدترین شب ها» را شروع کرده ام یا دارم شروع می کنم. اما، به هر تقدیر، این ساعات تاریک و بی امید، این روزهایی که دست کم، اگر هیچ موفقیت دیگری درش نبود، اینش بود که به امید دیدار تو شروع می شد و حتی اگر هم در آخرین ساعات شب با نومیدی کامل، مثل دفتری بر هم نهاده می شد، باز این امید که فردا بتوانم ببینمت زنده نگهم می داشت، می دانی؟ از فردا صبح، دیگر این امید را هم از دست خواهم داد...
🍃زندگی را می طلبم. شور زندگی در من فریاد می کشد… آه اگر واقعا” کنار من بودی!… تو همزاد من هستی… به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب های سفیدی...
🍃 اگر دوست داشتید یک بیت شعر هم برام بنویسید...
"۲۰ آذر ۱۴۰۰"
🍃مدت هاست که برایت چیزی ننوشته ام.زندگی مجال نمی دهد:غم نان!
باوجود این،خودت بهتر میدانی:نفسی که می کشم تو هستی؛خونی که در رگهایم می دود و حرارتی که نمی گذارد یخ کنم. امروز بیشتر از دیروز دوستت می دارم و فردا بیشتر از امروز.
و این، ضعف من نیست: قدرت تو است...
🍃نمی دانم. نمی دانم این «بدترین شب ها» را شروع کرده ام یا دارم شروع می کنم. اما، به هر تقدیر، این ساعات تاریک و بی امید، این روزهایی که دست کم، اگر هیچ موفقیت دیگری درش نبود، اینش بود که به امید دیدار تو شروع می شد و حتی اگر هم در آخرین ساعات شب با نومیدی کامل، مثل دفتری بر هم نهاده می شد، باز این امید که فردا بتوانم ببینمت زنده نگهم می داشت، می دانی؟ از فردا صبح، دیگر این امید را هم از دست خواهم داد...
🍃زندگی را می طلبم. شور زندگی در من فریاد می کشد… آه اگر واقعا” کنار من بودی!… تو همزاد من هستی… به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب های سفیدی...
🍃 اگر دوست داشتید یک بیت شعر هم برام بنویسید...
"۲۰ آذر ۱۴۰۰"
۲۰.۴k
۲۰ آذر ۱۴۰۰