داستان پستچی
#داستان_پستچی
قسمت دوم
آن روزها ، همه چیز ، طلایی بود.برگ درختان پاییز ، آسمان ، رنگ موی تمام مردان خیابان ، حتی صدای آژیر قرمز! جنگ شدیدتر شده بود و محله ی ما، گیشا، هر شب میزبان بمباران عراقی ها بود.اما دل من ، حتی در تاریکی بمباران، همه چیز را طلایی میدید.چند بار به دفتر پست محله رفتم و سراغ پسرک پستچی موطلایی را گرفتم که نامش را هم نمیدانستم.فوری میگفتند : امرتان؟ میگفتم : با خودشان کار دارم.با اخم دفاترشان را نگاه میکردند و میگفتند : نمیشناسیم.بشناسیم هم اجازه نداریم به شما چیزی بگیم! دختر جان.چرا نمیروی سراغ درس و زندگیت؟!زندگی؟! زندگی من ، تمام مردان کوچه بودند که با او اشتباه میگرفتم،پسرانی رنگ پریده با چشمان معصوم و دهانی خونین. دیگر میدانستم که دنیا جای کوچکی است.مثل یک انبار تاریک که آدمها در آن ، هرگز همدیگر را پیدا نمیکنند.دلم تنگ بود.فقط برای یک بار دیدنش ، خودکارش را پس دادن و معذرت خواستن از خون خورشیدروی موهایش. حسی به من میگفت دیگر دیدار در این دنیا ، ممکن نیست.هر چه را گم کنی، برای همیشه گم کرده ای!
هجده ساله بودم.خبرنگار،منتقد مجله و دانشجوی سال اول روانشناسی.قرار بود برای جشنواره ی تاتر دفاع مقدس ، از طرف مجله ، به یزد بروم.گفتند بلیتها را پست میکنند. بلیت من نیامد !سردبیرم گفت : برو اداره ی پست مرکز.شاید آنجا مانده.اداره ی پست مرکز ،شلوغ بود.مثل صف کوپن!انگار همه، چیزی گم کرده بودند یا آمده بودند برای خودشان ، نامه ای پست کنند ! این همه عاشق در یک اداره ! چرا یادم نمیرفت؟خدایا هجده سالم بود!باید یادم میرفت.مسول باجه ، هر چه گشت بلیطی به اسم من پیدا نکرد.گفت :اگر آدرس غلط بوده، جزء برگشتی هاست. با عینک ذره بینی انگار میخواهد کشف بزرگی کند در یک دفتر خیلی بزرگ، مثل دفترهای سفره ی عقد، نمیدانم دنبال چه میگشت ! یک دفعه مثل ارشمیدس فریاد زد یافتم !ترسیدم.گفت :چیتا شیربی؟ گفتم نخیر:چیستایثربی.گفت : چه اسمیه! واسه همین نرسیده!اومدن در خونه، همسایه ها گفتن چیتا نداریم !برگشت خورده. چرا زودتر نیامدی؟لعنت به من که همیشه دیر میرسم ! انقدر ناراحت شدم که نشستم.گفت :تقصیر اسم خودته.حالا برو ببین حاج علی نامه های برگشتی رو برده؟ وناگهان عربده کشید:حاج علی !سایه لنگانی با یک کارتون ظاهرشد.باهم چیزی گفتند و سپس سایه برگشت.آفتاب کورم کرد! آرام گفت :بله.خانم یثربی!بلیت سفر دارید.خوش به حالتان! پس اسمش علی بود!کف پستخانه بیهوش شدم !آخرین صدایی که شنیدم : سرش!سرش نخوره به میز! و دوید..صدای علی بود.پیک الهی من!
قسمت دوم
آن روزها ، همه چیز ، طلایی بود.برگ درختان پاییز ، آسمان ، رنگ موی تمام مردان خیابان ، حتی صدای آژیر قرمز! جنگ شدیدتر شده بود و محله ی ما، گیشا، هر شب میزبان بمباران عراقی ها بود.اما دل من ، حتی در تاریکی بمباران، همه چیز را طلایی میدید.چند بار به دفتر پست محله رفتم و سراغ پسرک پستچی موطلایی را گرفتم که نامش را هم نمیدانستم.فوری میگفتند : امرتان؟ میگفتم : با خودشان کار دارم.با اخم دفاترشان را نگاه میکردند و میگفتند : نمیشناسیم.بشناسیم هم اجازه نداریم به شما چیزی بگیم! دختر جان.چرا نمیروی سراغ درس و زندگیت؟!زندگی؟! زندگی من ، تمام مردان کوچه بودند که با او اشتباه میگرفتم،پسرانی رنگ پریده با چشمان معصوم و دهانی خونین. دیگر میدانستم که دنیا جای کوچکی است.مثل یک انبار تاریک که آدمها در آن ، هرگز همدیگر را پیدا نمیکنند.دلم تنگ بود.فقط برای یک بار دیدنش ، خودکارش را پس دادن و معذرت خواستن از خون خورشیدروی موهایش. حسی به من میگفت دیگر دیدار در این دنیا ، ممکن نیست.هر چه را گم کنی، برای همیشه گم کرده ای!
هجده ساله بودم.خبرنگار،منتقد مجله و دانشجوی سال اول روانشناسی.قرار بود برای جشنواره ی تاتر دفاع مقدس ، از طرف مجله ، به یزد بروم.گفتند بلیتها را پست میکنند. بلیت من نیامد !سردبیرم گفت : برو اداره ی پست مرکز.شاید آنجا مانده.اداره ی پست مرکز ،شلوغ بود.مثل صف کوپن!انگار همه، چیزی گم کرده بودند یا آمده بودند برای خودشان ، نامه ای پست کنند ! این همه عاشق در یک اداره ! چرا یادم نمیرفت؟خدایا هجده سالم بود!باید یادم میرفت.مسول باجه ، هر چه گشت بلیطی به اسم من پیدا نکرد.گفت :اگر آدرس غلط بوده، جزء برگشتی هاست. با عینک ذره بینی انگار میخواهد کشف بزرگی کند در یک دفتر خیلی بزرگ، مثل دفترهای سفره ی عقد، نمیدانم دنبال چه میگشت ! یک دفعه مثل ارشمیدس فریاد زد یافتم !ترسیدم.گفت :چیتا شیربی؟ گفتم نخیر:چیستایثربی.گفت : چه اسمیه! واسه همین نرسیده!اومدن در خونه، همسایه ها گفتن چیتا نداریم !برگشت خورده. چرا زودتر نیامدی؟لعنت به من که همیشه دیر میرسم ! انقدر ناراحت شدم که نشستم.گفت :تقصیر اسم خودته.حالا برو ببین حاج علی نامه های برگشتی رو برده؟ وناگهان عربده کشید:حاج علی !سایه لنگانی با یک کارتون ظاهرشد.باهم چیزی گفتند و سپس سایه برگشت.آفتاب کورم کرد! آرام گفت :بله.خانم یثربی!بلیت سفر دارید.خوش به حالتان! پس اسمش علی بود!کف پستخانه بیهوش شدم !آخرین صدایی که شنیدم : سرش!سرش نخوره به میز! و دوید..صدای علی بود.پیک الهی من!
۱.۴k
۰۱ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.