قسمت چهارم
قسمت چهارم
#داستان_پستچی
آن روز، بهشت زهرا ؛ واقعا بهشت بود.علی کمی آن طرفتر و من کمی با فاصله از او.فکر میکردم چندهزار آدم آن زیر خفته اند که کسی را دوست داشته اند و یا کسی دوستشان داشته است.آیا دوست داشتن ، همیشه دلیل میخواهد؟ قاصدکی روی شالم نشست ، به فال نیک گرفتم.علی ساکت بود.حتما داشت فکر میکرد چطور موضوع را مطرح کند.به مزاری رسیدیم. علی نشست.من هم بی اختیار نشستم.گفت :رفیقم محسنه!تنها دوستم.شروع کرد به فاتحه خواندن.فاتحه خواندنش مثل درد دل با خدا بود.یک نجوای عاشقانه.گفتم :خدا رحمتش کند.گفت :بهترین دوستم بود.وقتی از پستخونه بیرونم کردن ، با هم رفتیم جبهه.تو ماشین داشتیم تدارکات میبردیم که من ماجرای تو و اون کتک کاری رو براش تعریف کردم.داشت میخندید که خمپاره زدن.سکوت کرد.انگار تمام ریشه های درختان قبرستان ، دلش را چنگ میزد.گفتم :مجبور نیستی بگی!گفت :آوردمت اینجا که بگم. ماشین چپ کرد.آتیش گرفته بود.من پام گیر کرده بود.ازچند جا شکست تا خودمو آزاد کردم.اما محسن ، خوب نبود.فرمون تو شکمش رفته بود.خونریزی داشت.گفت : تو برو! الان منفجر میشه.گفتم : تنهات نمیذارم.گفت :اگه رفیق منی برو ! جای منم عاشقی کن.جای هر دوتامون زنده باش.برو ! میون اشک و دود ، محسن و ماشین به آسمون رفتن.جلوی چشم من !
سکوت کرد.گفتم :پات؟ گفت:دو بارعمل کردم.میگن خوب میشه، ولی خب ، یه چیزی سرجاش نیست.من دیگه اون آدم قبلی نمیشم..اونجا بودم.شاید میتونستم کمکی کنم ، ولی به حرفش گوش دادم. شاید ترسیدم.گذاشتم بره! از این به بعد دیگه نمیذارم کسی به این آسونی بره!داشت میلرزید،دلم میخواست کمی به او نزدیکتربنشینم :گفتم اون میخواست تو زندگی کنی!جای هر دوتون.برای اولین بار در چشمهایم خیره شد.حالا تمام زنبورها همزمان نیشم میزدند.گفت :چرا دوستم داری؟ خجالت کشیدم!چه سوالی! چرا دوستش داشتم؟ چون همه ی آن چیزهایی را داشت که به نظرم یک آدم خوب دارد.گفتم : نمیدونم.از من نپرس! من آدم دروغگویی ام.اون نامه هارو خودم برای خودم پست میکردم.گفت :منم دروغ گفتم که مادرم مریضه بم کار بدن ! گفتم :من تو رو که میبینم انگار اکسیژن هوا بیشتر میشه.تازه میتونم نفس بکشم.منو ببخش! دست خودم نیست. بلند شد.چند قدمی دور شد.اما ناگهان برگشت.روی قبر دوستش سجده کرد و زد زیر گریه.موهایش روی پیشانی اش ریخته بود.مثل کودکی؛ با سوز، گریه میکرد.جلو رفتم.میدانستم نامحرمیم.اما دستش را بلند کردم و روی نام محسن گذاشتم.با تعجب نگاهم کرد و گفت:میدونی دوستت دارم؟حالا چیکار کنیم؟ سردم شد.بهشت یک دفعه پاییز شد.
#داستان_پستچی
آن روز، بهشت زهرا ؛ واقعا بهشت بود.علی کمی آن طرفتر و من کمی با فاصله از او.فکر میکردم چندهزار آدم آن زیر خفته اند که کسی را دوست داشته اند و یا کسی دوستشان داشته است.آیا دوست داشتن ، همیشه دلیل میخواهد؟ قاصدکی روی شالم نشست ، به فال نیک گرفتم.علی ساکت بود.حتما داشت فکر میکرد چطور موضوع را مطرح کند.به مزاری رسیدیم. علی نشست.من هم بی اختیار نشستم.گفت :رفیقم محسنه!تنها دوستم.شروع کرد به فاتحه خواندن.فاتحه خواندنش مثل درد دل با خدا بود.یک نجوای عاشقانه.گفتم :خدا رحمتش کند.گفت :بهترین دوستم بود.وقتی از پستخونه بیرونم کردن ، با هم رفتیم جبهه.تو ماشین داشتیم تدارکات میبردیم که من ماجرای تو و اون کتک کاری رو براش تعریف کردم.داشت میخندید که خمپاره زدن.سکوت کرد.انگار تمام ریشه های درختان قبرستان ، دلش را چنگ میزد.گفتم :مجبور نیستی بگی!گفت :آوردمت اینجا که بگم. ماشین چپ کرد.آتیش گرفته بود.من پام گیر کرده بود.ازچند جا شکست تا خودمو آزاد کردم.اما محسن ، خوب نبود.فرمون تو شکمش رفته بود.خونریزی داشت.گفت : تو برو! الان منفجر میشه.گفتم : تنهات نمیذارم.گفت :اگه رفیق منی برو ! جای منم عاشقی کن.جای هر دوتامون زنده باش.برو ! میون اشک و دود ، محسن و ماشین به آسمون رفتن.جلوی چشم من !
سکوت کرد.گفتم :پات؟ گفت:دو بارعمل کردم.میگن خوب میشه، ولی خب ، یه چیزی سرجاش نیست.من دیگه اون آدم قبلی نمیشم..اونجا بودم.شاید میتونستم کمکی کنم ، ولی به حرفش گوش دادم. شاید ترسیدم.گذاشتم بره! از این به بعد دیگه نمیذارم کسی به این آسونی بره!داشت میلرزید،دلم میخواست کمی به او نزدیکتربنشینم :گفتم اون میخواست تو زندگی کنی!جای هر دوتون.برای اولین بار در چشمهایم خیره شد.حالا تمام زنبورها همزمان نیشم میزدند.گفت :چرا دوستم داری؟ خجالت کشیدم!چه سوالی! چرا دوستش داشتم؟ چون همه ی آن چیزهایی را داشت که به نظرم یک آدم خوب دارد.گفتم : نمیدونم.از من نپرس! من آدم دروغگویی ام.اون نامه هارو خودم برای خودم پست میکردم.گفت :منم دروغ گفتم که مادرم مریضه بم کار بدن ! گفتم :من تو رو که میبینم انگار اکسیژن هوا بیشتر میشه.تازه میتونم نفس بکشم.منو ببخش! دست خودم نیست. بلند شد.چند قدمی دور شد.اما ناگهان برگشت.روی قبر دوستش سجده کرد و زد زیر گریه.موهایش روی پیشانی اش ریخته بود.مثل کودکی؛ با سوز، گریه میکرد.جلو رفتم.میدانستم نامحرمیم.اما دستش را بلند کردم و روی نام محسن گذاشتم.با تعجب نگاهم کرد و گفت:میدونی دوستت دارم؟حالا چیکار کنیم؟ سردم شد.بهشت یک دفعه پاییز شد.
۱.۳k
۰۱ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.