ویو میرابل
ویو میرابل
نه ته اجازه نمیدم ناراحتیمو ببینه
میرابل = منو گریه ؟ نبابا باد میزد یکم گرده و اینا رفت تو چشمم فقط.......یکم درد میکنه ( خنده فیک )
نامجون = مطمئنی؟
میرابل = اره بابا بیا برگردیم خونه حتما نگرانمون هستن (چهره شاد )
نامجون = عاااا....اوکی بریم ( شَک و تردید )
ویو نامجون
اون داشت گریه میکرد؟ اونم میرابل ؟ دختر همیشه شاد ؟ ولی فک کنم برای رکسانا بود رکسانا ۹ سال از اون بزرگتر بود و رکسانا اونو خیلی دوست داشت
میرابل هم اینک میدونست اون همیشه از میرابل مراقبت میکرد
فک کنم میرابل با به یاد آوردن خاطرات کودکیش با رکسانا گریه کرد
ولی چرا نگفت و پنهان کرد ؟
بگذریم راه افتادیم به سمت خونه رسیدیم و وارد خونه شدیم مادر میرابل همیشه با اون رفتار خوبی نداشت در صورتی که با پسرش همیشه خوب بود
همین که وارد شدیم مادر میرابل اومد و گفت
م . م = کجا بودی تو ؟ چرا دیر اومدی؟
پ . م = چیزی بهش نگو اون رفته بود سر قبر رکسانا
م . م = اها باشه بیا میز رو بچین برای ناهار
میرابل = چشم مامان
نمیدونم چرا همیشه با این بشر سرد رفتار میکنه
ویو میرابل
مم واقعا مادرمو دوست دارم ولی اون برادرمو بیشتر دوست داره نه اینکه منو دوست نداشته باشه نه ولی اون برادرم بیشتر دوست داره
داشتم میز رو میدیدم که یدفعه قلبم درد گرفت ( بیمارید شدید قلبی داره )
و لیوان از دستم افتاد و شکست
م . م = همیشه یه کار بهت میسپرم خرابکاری میکنی ببینمت چت شده
میرابل = ببخشید من واقعا متاسفم خودم جمعش میکنم عاح ( دستش رو میزاره رو قلبش )
پ . م = دخترم باز تو به رکسانا فکر کردی اینطوری حالت بد تر میشه برو اونور بشین استراحت کن دختر بابایی خودم میز رو میچینم
میرابل = نه خوبم چیزی نیست میچینم بابا
دیدم مادرم داشت شیشه هارو جمع میکرد که دستش زخمی شد
میرابل = مامان خوبی ؟ وایسا الان برای جعبه ی کمک اولیه رو میارم
م . م = اره برو بیار دستم خیلی درد میکنه
رفتم جعبه رو آوردم و دست مادرم رو پانسمان کردم و بقیه هم شروع به خوردن کردن
و منم رفتم غذا خورم داشتم از پله ها میرفتم بالا که یدفعه پام سر میخوره داشتم نیوفتاده که..
نه ته اجازه نمیدم ناراحتیمو ببینه
میرابل = منو گریه ؟ نبابا باد میزد یکم گرده و اینا رفت تو چشمم فقط.......یکم درد میکنه ( خنده فیک )
نامجون = مطمئنی؟
میرابل = اره بابا بیا برگردیم خونه حتما نگرانمون هستن (چهره شاد )
نامجون = عاااا....اوکی بریم ( شَک و تردید )
ویو نامجون
اون داشت گریه میکرد؟ اونم میرابل ؟ دختر همیشه شاد ؟ ولی فک کنم برای رکسانا بود رکسانا ۹ سال از اون بزرگتر بود و رکسانا اونو خیلی دوست داشت
میرابل هم اینک میدونست اون همیشه از میرابل مراقبت میکرد
فک کنم میرابل با به یاد آوردن خاطرات کودکیش با رکسانا گریه کرد
ولی چرا نگفت و پنهان کرد ؟
بگذریم راه افتادیم به سمت خونه رسیدیم و وارد خونه شدیم مادر میرابل همیشه با اون رفتار خوبی نداشت در صورتی که با پسرش همیشه خوب بود
همین که وارد شدیم مادر میرابل اومد و گفت
م . م = کجا بودی تو ؟ چرا دیر اومدی؟
پ . م = چیزی بهش نگو اون رفته بود سر قبر رکسانا
م . م = اها باشه بیا میز رو بچین برای ناهار
میرابل = چشم مامان
نمیدونم چرا همیشه با این بشر سرد رفتار میکنه
ویو میرابل
مم واقعا مادرمو دوست دارم ولی اون برادرمو بیشتر دوست داره نه اینکه منو دوست نداشته باشه نه ولی اون برادرم بیشتر دوست داره
داشتم میز رو میدیدم که یدفعه قلبم درد گرفت ( بیمارید شدید قلبی داره )
و لیوان از دستم افتاد و شکست
م . م = همیشه یه کار بهت میسپرم خرابکاری میکنی ببینمت چت شده
میرابل = ببخشید من واقعا متاسفم خودم جمعش میکنم عاح ( دستش رو میزاره رو قلبش )
پ . م = دخترم باز تو به رکسانا فکر کردی اینطوری حالت بد تر میشه برو اونور بشین استراحت کن دختر بابایی خودم میز رو میچینم
میرابل = نه خوبم چیزی نیست میچینم بابا
دیدم مادرم داشت شیشه هارو جمع میکرد که دستش زخمی شد
میرابل = مامان خوبی ؟ وایسا الان برای جعبه ی کمک اولیه رو میارم
م . م = اره برو بیار دستم خیلی درد میکنه
رفتم جعبه رو آوردم و دست مادرم رو پانسمان کردم و بقیه هم شروع به خوردن کردن
و منم رفتم غذا خورم داشتم از پله ها میرفتم بالا که یدفعه پام سر میخوره داشتم نیوفتاده که..
- ۳.۹k
- ۱۲ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط