دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست

دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست..
برلبش جام شرابی وسبویی در دست..

گفتم نکنی شرم از این می خواری؟
گفتا که مگر حکم به جلبم داری!؟

گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟
در روز جزا وعده به اتش کرده؟

گفتاکه برو بی خبر از دینداری
خود را به از باده خوران پنداری؟!

من می خورمو هیچ نباشد شرمم
زیرا به سخاوت خدا دل گرمم..

من هرچه کنم گنه از این می خواری
صد به ز تو ام که دایما هشیاری..

عمر زاهد همه طی شد به تمنای بهشت
او ندانست که در ترک تمناست بهشت

این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت

دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت...

#صائب_تبریزی
دیدگاه ها (۲)

ﻏﺮﻭﺏ ﻫﺎﯼ ﭘﻨﺞ ﺷﻨﺒﻪﭼﯿﺰﯼﺷﺒﯿﻪﮔﯿﺲ ﻫﺎﯼﻧﺎﺑﺎﻓﺘﻪ ﯼِ ﺗﻮﺳﺖ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭِ ﻣﻦ ...

آن روزها رفتندو گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی هادر از...

ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﻧﻮ ﻧﺠنگیدنجنگ... ﭼﺮﺍ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﭘ...

لحظه‌ها می‌گذرند...گرم باشیم و پر از فکر و امید عشق باشیم و...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط