رمان شخص سوم پارت اخر
از خونه زدی بیرون و به سمت کافه پیاده روی کردی...رسیدی و وارد شدی...کوک سر همون میز که اولین بار باهاش اومدی نشسته بود...تا دیدت بلند شد و لباسش رو صاف کرد...رفتی کنارش نشستی...خانم بیون اومد...
خانم بیون«ایگووووو...بلاخره اومدی؟..از وقتی دوست پسر پیدا کردی دیگه به ما سر نمیزنی»
چیزی نگفتی و فقط خنده ای کردی...سفارش هاتون رو دادین و سر بحث رو باز کردی...
ماری« آرا خوبه؟»
کوک« اره...گذاشتمش پیش جیمین هیونگ دوستم!»
ماری« آها...»
کوک« حتما اتفاقی افتاده که براش تا اینجا برنامه ریزی کرده بودی...نه؟»
ماری« اومممم...فک کردم اینطوری بفهمی بهتره!»
کوک چیو بفهمم؟»
ماری« فعلا باید صبر کنی..»
سفارش هاتون اومد و یکم ازش نوشیدی..
کوک« نمیخوای بگی!»
ماری« عاممم..اره...خب...م..من...منم دوستت دارم»
یه دفعه ای بلند شد...
کوک« ینی قبولم کردی؟»
لبخندی زدی..
ماری« اهوم...و بگم...اسم اصلی من کیم ماریا عه»
بازوت رو کشید و بغلت کرد!...انقد سفت بغلت کرده بود که نمیتونستی تکون بخوری...
خانم بیون« نگفتم!...میدونستم دوست پسره ته» و تک خنده ای کرد!..
...
۳ هفته از باهم بودنتون میگذره و امروز روز عروسیتون بود!...
آرا « ماااامان»
ماری« بله؟»
آرا بدو بدو اومد و گفت
ارا« این لباسم خوبه؟...میخوام برای امشب بپوشمش»
بغلش کردی و گفتی..
ماری« هرچی بپوشی قشنگی»
خنده ای کرد و رفت توی اتاقش...
با صدای کلید به سمت در برگشتی...کوک وارد شد...بدو بدو رفتی بغلش...بوسه ای روی لبات گذاشت و گفت..
کوک« لباسی که خواسته بودی سفارش دادم...»
لبخندی زدی و بیشتر بغلش کردی...
#پرشزمانیدهسالبعد...
ماری« جانگمی؟»
جانگمی« بله مامانی؟»
ماری« انار میخوری پسرم؟»
پسر ۳ سالت با لبخند بدو بدو اومد سمت کاناپه...
جانگمی« اله مامان»
آرا که الان ۱۶ سالش بود با هدفونش از اتاقش اومد بیرون...
ارا« مامان...بابا اومد؟»
ماری« اره...رفته دوش بگیره»
آرا هم اومد و نشست کنارت...
کوک بعد ۲ دقیقه اومد...
کوک«ببخشید دیر کردم»
خنده ای کردی که کوک هم اومد کنارتون..
ماری«خب...کریسمس مبارکککک»
و همه هورا کشیدن...
همدیگه رو بغل کردین..
بعد یک ساعت بچه ها خوابیدن و فقط تو و کوک داشتین روی کاناپه فیلم میدیدین...کوک سرش رو روی شونت گذاشت و لب زد...
کوک« میدونی بعد از به دنیا اومدن جانگمی باهم نبودیم؟»
ضربه ای به شونش زدی...
ماری« منحرفففف»
لبخندی زد و گفت...
کوک« ولی من واقعا بهت نیاز دارم بیبی گرل»
رو کاناپه پرتت کرد و لبا.شو روی لبا.ت گذاشت و یه شب هات برات ساخت...
پایان∆
~~~~~~~~~~~~~~~~
مرسی که تا اینجا کنارم رمان رو دنبال کردین امید وارم دوسش داشته باشین...
خانم بیون«ایگووووو...بلاخره اومدی؟..از وقتی دوست پسر پیدا کردی دیگه به ما سر نمیزنی»
چیزی نگفتی و فقط خنده ای کردی...سفارش هاتون رو دادین و سر بحث رو باز کردی...
ماری« آرا خوبه؟»
کوک« اره...گذاشتمش پیش جیمین هیونگ دوستم!»
ماری« آها...»
کوک« حتما اتفاقی افتاده که براش تا اینجا برنامه ریزی کرده بودی...نه؟»
ماری« اومممم...فک کردم اینطوری بفهمی بهتره!»
کوک چیو بفهمم؟»
ماری« فعلا باید صبر کنی..»
سفارش هاتون اومد و یکم ازش نوشیدی..
کوک« نمیخوای بگی!»
ماری« عاممم..اره...خب...م..من...منم دوستت دارم»
یه دفعه ای بلند شد...
کوک« ینی قبولم کردی؟»
لبخندی زدی..
ماری« اهوم...و بگم...اسم اصلی من کیم ماریا عه»
بازوت رو کشید و بغلت کرد!...انقد سفت بغلت کرده بود که نمیتونستی تکون بخوری...
خانم بیون« نگفتم!...میدونستم دوست پسره ته» و تک خنده ای کرد!..
...
۳ هفته از باهم بودنتون میگذره و امروز روز عروسیتون بود!...
آرا « ماااامان»
ماری« بله؟»
آرا بدو بدو اومد و گفت
ارا« این لباسم خوبه؟...میخوام برای امشب بپوشمش»
بغلش کردی و گفتی..
ماری« هرچی بپوشی قشنگی»
خنده ای کرد و رفت توی اتاقش...
با صدای کلید به سمت در برگشتی...کوک وارد شد...بدو بدو رفتی بغلش...بوسه ای روی لبات گذاشت و گفت..
کوک« لباسی که خواسته بودی سفارش دادم...»
لبخندی زدی و بیشتر بغلش کردی...
#پرشزمانیدهسالبعد...
ماری« جانگمی؟»
جانگمی« بله مامانی؟»
ماری« انار میخوری پسرم؟»
پسر ۳ سالت با لبخند بدو بدو اومد سمت کاناپه...
جانگمی« اله مامان»
آرا که الان ۱۶ سالش بود با هدفونش از اتاقش اومد بیرون...
ارا« مامان...بابا اومد؟»
ماری« اره...رفته دوش بگیره»
آرا هم اومد و نشست کنارت...
کوک بعد ۲ دقیقه اومد...
کوک«ببخشید دیر کردم»
خنده ای کردی که کوک هم اومد کنارتون..
ماری«خب...کریسمس مبارکککک»
و همه هورا کشیدن...
همدیگه رو بغل کردین..
بعد یک ساعت بچه ها خوابیدن و فقط تو و کوک داشتین روی کاناپه فیلم میدیدین...کوک سرش رو روی شونت گذاشت و لب زد...
کوک« میدونی بعد از به دنیا اومدن جانگمی باهم نبودیم؟»
ضربه ای به شونش زدی...
ماری« منحرفففف»
لبخندی زد و گفت...
کوک« ولی من واقعا بهت نیاز دارم بیبی گرل»
رو کاناپه پرتت کرد و لبا.شو روی لبا.ت گذاشت و یه شب هات برات ساخت...
پایان∆
~~~~~~~~~~~~~~~~
مرسی که تا اینجا کنارم رمان رو دنبال کردین امید وارم دوسش داشته باشین...
۶۸.۶k
۲۸ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.