چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁵⁶
دیدن یه جونگکوک که لباساش تمام خیسه و چشماش از خوشحالی پر از ستاره است، برای خانواده جئون تازگی داشت.
اگه ولش میکردن، همونجا انقدر از ذوق فریاد میکشید تا همه بفهمن چقد خوشحاله.
پدرش شروع کرد غر زدن: تو حریم خصوصی حالیت نمیشه؟ یعنی چی سرت و انداختی رفتی تو؟
مادرش بی اهمیت با ذوق گفت: بگو بگوو ببینم چیشددد.
با ذوق توی صداش و چشمای ستاره ایی، لب زد: خیلی خوشگله..وایی خداااا خیلی خوشگلهههه.
و خودشو توی بغل هوسوک پرت کرد.
تهیونگ طاقت نیاورد و سمت ایستگاه پرستاری رفت تا اتاق جیمین رو بپرسه.
وقتی وارد شدن، جونگکوک با خوشحالی لبخند پر افتخاری زد. این اتاق فرقی با یه سوئیت نداشت! دقیقا همون چیزی که جونگکوک سفارش کرده بود.
نگاهی به تخت جیمین انداخت. امگاش هنوز خواب بود و صورتش فرقی با برف نداشت. دستش رو نوازش وار روی صورتش کشید و به دست سرم زدش بوسه زد. در زده شد و پرستار با تخت کوچیک نوزاد داخل اومد و تخت رو بغل تخت جیمین گذاشت. بقیه سمت اون پسر کوچولو هجوم بردن و پرستار به رفتار های ذوق زدشون خندید: با اینکه پسرتون کمی زود به دنیا اومدن اما خوشبختانه رشدشون خوب بوده و نیازی نیست توی دستگاه بزاریمش. لطفا رایحه هاتون روهم کم کنید برای بچه و آقای پارک خیلی خوب نیست.
تهیونگ و هوسوک سر پسرش جنگ داشتن! اینکه با کی برده.
کنارشون زد و پسر بی نواش رو از دستشون گرفت. حالا با دقت به چهره کوچولوش زل زد. هنوز باورش نمیشد..یعنی پدر شده بود؟ بینی شو به گردن خوشبوی پسرش رسوند و رایحه گذاریش کرد. مثل جیمین ریزه میزه و کوچولو بود.
نمیشد خوب تشخیص داد اما لباش و بینیش شبیه جیمین بود. ولی خال زیر لبش و چشمای گردش، با خودش برده بود.
انگشت شصتش رو روی پوست گونه نرمش کشید و به چشمای باز و گردش که بهش زل زده بود خیره شد. چقدر شیرین بود..
انقدر غرق پسرش شده بود که حواسش نبود جیمین با سرو صداها بلند شده.
صدای تهیونگ بلند شد: وایی..اسمشو چی میزارید؟
جلو رفت و بغل تخت جیمین وایساد. لبخند پر مهری بهش زد و پسر رو دستش داد: نمیدونم..جیمین انتخاب میکنه.
سعی میکرد گریه نکنه. براش مثل یه رویا بود. اینکه الان پسر خودشو توی بغلش داشته باشه. لبخندی به نق نق های بامزش زد گفت: هانمین..این اسم رو خیلی دوست دارم.
تهیونگ با ذوق جلو رفت و دست کوچولوش رو گرفت: سلام هانمین کوچولو..من شوهر عموتم!
همه به حرفش خندیدن.
ته: اینم که میبینی عین ماست وایساده هوسوک عموته. این دوتا غلچماق هم پدربزرگ و مادربزرگتن.
مانسو غر زد: حالا دیگه ما شدیم غلچماق؟
من: جدی نگیرین. هانمین که الان نمیفهمه.
ادامه در کامنت اول👇🏻
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁵⁶
دیدن یه جونگکوک که لباساش تمام خیسه و چشماش از خوشحالی پر از ستاره است، برای خانواده جئون تازگی داشت.
اگه ولش میکردن، همونجا انقدر از ذوق فریاد میکشید تا همه بفهمن چقد خوشحاله.
پدرش شروع کرد غر زدن: تو حریم خصوصی حالیت نمیشه؟ یعنی چی سرت و انداختی رفتی تو؟
مادرش بی اهمیت با ذوق گفت: بگو بگوو ببینم چیشددد.
با ذوق توی صداش و چشمای ستاره ایی، لب زد: خیلی خوشگله..وایی خداااا خیلی خوشگلهههه.
و خودشو توی بغل هوسوک پرت کرد.
تهیونگ طاقت نیاورد و سمت ایستگاه پرستاری رفت تا اتاق جیمین رو بپرسه.
وقتی وارد شدن، جونگکوک با خوشحالی لبخند پر افتخاری زد. این اتاق فرقی با یه سوئیت نداشت! دقیقا همون چیزی که جونگکوک سفارش کرده بود.
نگاهی به تخت جیمین انداخت. امگاش هنوز خواب بود و صورتش فرقی با برف نداشت. دستش رو نوازش وار روی صورتش کشید و به دست سرم زدش بوسه زد. در زده شد و پرستار با تخت کوچیک نوزاد داخل اومد و تخت رو بغل تخت جیمین گذاشت. بقیه سمت اون پسر کوچولو هجوم بردن و پرستار به رفتار های ذوق زدشون خندید: با اینکه پسرتون کمی زود به دنیا اومدن اما خوشبختانه رشدشون خوب بوده و نیازی نیست توی دستگاه بزاریمش. لطفا رایحه هاتون روهم کم کنید برای بچه و آقای پارک خیلی خوب نیست.
تهیونگ و هوسوک سر پسرش جنگ داشتن! اینکه با کی برده.
کنارشون زد و پسر بی نواش رو از دستشون گرفت. حالا با دقت به چهره کوچولوش زل زد. هنوز باورش نمیشد..یعنی پدر شده بود؟ بینی شو به گردن خوشبوی پسرش رسوند و رایحه گذاریش کرد. مثل جیمین ریزه میزه و کوچولو بود.
نمیشد خوب تشخیص داد اما لباش و بینیش شبیه جیمین بود. ولی خال زیر لبش و چشمای گردش، با خودش برده بود.
انگشت شصتش رو روی پوست گونه نرمش کشید و به چشمای باز و گردش که بهش زل زده بود خیره شد. چقدر شیرین بود..
انقدر غرق پسرش شده بود که حواسش نبود جیمین با سرو صداها بلند شده.
صدای تهیونگ بلند شد: وایی..اسمشو چی میزارید؟
جلو رفت و بغل تخت جیمین وایساد. لبخند پر مهری بهش زد و پسر رو دستش داد: نمیدونم..جیمین انتخاب میکنه.
سعی میکرد گریه نکنه. براش مثل یه رویا بود. اینکه الان پسر خودشو توی بغلش داشته باشه. لبخندی به نق نق های بامزش زد گفت: هانمین..این اسم رو خیلی دوست دارم.
تهیونگ با ذوق جلو رفت و دست کوچولوش رو گرفت: سلام هانمین کوچولو..من شوهر عموتم!
همه به حرفش خندیدن.
ته: اینم که میبینی عین ماست وایساده هوسوک عموته. این دوتا غلچماق هم پدربزرگ و مادربزرگتن.
مانسو غر زد: حالا دیگه ما شدیم غلچماق؟
من: جدی نگیرین. هانمین که الان نمیفهمه.
ادامه در کامنت اول👇🏻
۱۱.۵k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.