این یه وانشاته
این یه وانشاته
تا زمانی که کامنتای این پست از لایکا بیشتر نشه نمیام
برگشت شیرین
چشمامو روی هم فشار دادم نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت دره خونش... چقد دوسش داشتم... ولی... سرمو تکون دادم تا از فکره اون روزا بیام بیرون... تقه ای به در زدم سونگ کیون درو باز کرد بهش یه لبخند زدم.... چشماش گرد شد زیر لب گفت.... چائه؟با لبخند سرمو تکون دادم اب دهنشو قورت داد و دستمو گرفت و گفت:... دختر... اهم. ام.. چیکار موهات کردی؟....سرمو انداختم پایین اب دهنمو صدادار قورت دادم لبامو به هم دوختم..... خیلی سخت بود... ولی گفتم.. من... مم..ن... نمیخواستم.... پریدم بغلش و تویه بغلش بغزم ترکید و گریه کردم دستشو گزاشت پشت کمرم و سعی کرد ارومم کنه ..تویه چشماش خیره شدم اولین چیزی که پرسیدم.... جی..جیونگ کجاست؟دستمو گرفت و گفت...تو از.... موهات.. گزشتی ..او.اون از همه.... طبقه ی بالا...تو اتاقشه.... پلک زدم دستامو رها کردو به سمت پله ها رفتم..... موهای قشنگ و خوش فرمم.... دیگه نبود خیلی کوتاه کرده بودمشون..... به خودم اومدم..... جلوی در اتاقش بودم..استرس داشتم... کلاه سوییشرتمو گزاشتم رو سرم.. تقه ای به در زدم صداش اومد.... دلم لرزید...: ولم کنید بزارید تو تنهایی خودم بمیرم... بغضم ترکید دوباره در زدم... دوباره گفت:...ولم کنید خواهش میکنم.... صداش چقد خسته بود.... دست گیره ی درو پایین اوردم... اِاِ پسره درو قفل کرده... هه... صدامو به سختی بلند بردم... سعی کردم. صدام نلرزه... گفتم... منم..درو باز کن..... چند لحظه بعد صدای چرخیدن.. کلید اومد.....در باز شد ...تو چشمام خیره شد...... انگار توی دو هفته پیر شده بود...... دستاشو دور کمرم حلقه کرد....اب دهنمو قورت دادم لبامو به هم دوختم،...سرشو نزدیک گوشم کرد واروم گفت.: کجا..بودی؟چطور..صداشو برد بالا... چطور حتی به من فکرم نکردی؟ها...داخل لبه پایینمو گاز گرفتم زبونم. بند اومده بود..... میخواستم بهش بگم..... بگم... داداشم...برادرم.... همونی.... که مارو..باهم اشناکرد.....رفت......رفت اون دنیا ..... با تصور کلمه ی اخر اشک تو چشمام حلقه زد...... نفسام به شمارش افتاد بغلم کرد و به سمت اتاقش برد درو بست نشوندم رو تخت با دستای سردش دو طرف صورتمو گرفت و با شستش اشکامو پاک کرد سرمو به صورتش نزدیک کرد و لباشو گزاشت رویه لبام چقد اون لحظه رو دوست داشتم..... انگار دوباره بهش رسیده بودم اما خیلی طول نکشید که دوباره ازم جدا شد و گفت:خب؟حالا بگو... چی شدی؟اب دهنمو قورت دادم از رویه میز تحریرش کاغذ و خودکارو برداشتم و نوشتم.. میتونستم سنگینیه چشماشو رویه دستم حس کنم دوباره اب دهنمو قورت دادم و شروع کردم به نوشتن:ری... یه قطره اشک از چشمم افتاد رویه اسمه ری چقد دلم براش تنگ شده بود چشماش گرد شد و به صورتم نگاه کرد: ری؟چیشده؟لبه پایینمو با زبونم خیس کردم و گفتم:با ماشین از دره دندونامو رویه هم فشار دادم و به سختی ادامه دادم:پرت شد بغضم ترکید بلند گریه کردم هنوز چشماش به دستام و تنها کلمه ای که نوشته بودم بود زمزمه وار پرسید:سونگری؟همون طور که هق هق میکردم سرمو تکون دادم دستشو دو طرف صورتم گزاشت و اشکامو با انگشته شصتش پاک کرد خودشم اشک تو چشماش جمع شده بود بغلم کرد وسرشو گزاشت رویه کتفم حس کردم خیلی شوک شده از خودم جداش کردم دیدم که به قسمت بالایه دیوار نگاه میکنه به نقطه ی نگاهش نگا کردم عکس جیونگ و من و سونگری بود دوباره بغضم ترکید سرمو به پشتیه صندلی تکیه دادم ...با لمس دستاش به دستام رشته ی افکارم پاره شد..نگاهش کردم... کی اماده شده بود ؟یه شلوار لی با یه سویشرت دلم برایه تیپایه قشنگ و شیکش تنگ شده بود از خونه رفتیم بیرون تمام راه به یه نقطه خیره شده بود یهو برگشت سمتم و دستموکشید پرت شدم طرفش و افتادم تویه بغلش سرمو با دوتا دستاش گرفت و زل زد،تویه چشمام و زیر لب جوری که فقط من و اون بشنویم گفت:متاسفم و صورتشو اورد جلو لـ،ـبـ،ا شو گزاشت تویه لـ،ـبـام اولش شوک شدم ولی بعدش همراهیش کردم سرشو بلند کرد و گفت:دیگه هیچوقت تویه شرایت سخت تنهات نمیزارم لبخند زدم و گفتم:منم همین طور و به سمت قبرستون راه افتادیم..........
#b,sh_fic
تا زمانی که کامنتای این پست از لایکا بیشتر نشه نمیام
برگشت شیرین
چشمامو روی هم فشار دادم نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت دره خونش... چقد دوسش داشتم... ولی... سرمو تکون دادم تا از فکره اون روزا بیام بیرون... تقه ای به در زدم سونگ کیون درو باز کرد بهش یه لبخند زدم.... چشماش گرد شد زیر لب گفت.... چائه؟با لبخند سرمو تکون دادم اب دهنشو قورت داد و دستمو گرفت و گفت:... دختر... اهم. ام.. چیکار موهات کردی؟....سرمو انداختم پایین اب دهنمو صدادار قورت دادم لبامو به هم دوختم..... خیلی سخت بود... ولی گفتم.. من... مم..ن... نمیخواستم.... پریدم بغلش و تویه بغلش بغزم ترکید و گریه کردم دستشو گزاشت پشت کمرم و سعی کرد ارومم کنه ..تویه چشماش خیره شدم اولین چیزی که پرسیدم.... جی..جیونگ کجاست؟دستمو گرفت و گفت...تو از.... موهات.. گزشتی ..او.اون از همه.... طبقه ی بالا...تو اتاقشه.... پلک زدم دستامو رها کردو به سمت پله ها رفتم..... موهای قشنگ و خوش فرمم.... دیگه نبود خیلی کوتاه کرده بودمشون..... به خودم اومدم..... جلوی در اتاقش بودم..استرس داشتم... کلاه سوییشرتمو گزاشتم رو سرم.. تقه ای به در زدم صداش اومد.... دلم لرزید...: ولم کنید بزارید تو تنهایی خودم بمیرم... بغضم ترکید دوباره در زدم... دوباره گفت:...ولم کنید خواهش میکنم.... صداش چقد خسته بود.... دست گیره ی درو پایین اوردم... اِاِ پسره درو قفل کرده... هه... صدامو به سختی بلند بردم... سعی کردم. صدام نلرزه... گفتم... منم..درو باز کن..... چند لحظه بعد صدای چرخیدن.. کلید اومد.....در باز شد ...تو چشمام خیره شد...... انگار توی دو هفته پیر شده بود...... دستاشو دور کمرم حلقه کرد....اب دهنمو قورت دادم لبامو به هم دوختم،...سرشو نزدیک گوشم کرد واروم گفت.: کجا..بودی؟چطور..صداشو برد بالا... چطور حتی به من فکرم نکردی؟ها...داخل لبه پایینمو گاز گرفتم زبونم. بند اومده بود..... میخواستم بهش بگم..... بگم... داداشم...برادرم.... همونی.... که مارو..باهم اشناکرد.....رفت......رفت اون دنیا ..... با تصور کلمه ی اخر اشک تو چشمام حلقه زد...... نفسام به شمارش افتاد بغلم کرد و به سمت اتاقش برد درو بست نشوندم رو تخت با دستای سردش دو طرف صورتمو گرفت و با شستش اشکامو پاک کرد سرمو به صورتش نزدیک کرد و لباشو گزاشت رویه لبام چقد اون لحظه رو دوست داشتم..... انگار دوباره بهش رسیده بودم اما خیلی طول نکشید که دوباره ازم جدا شد و گفت:خب؟حالا بگو... چی شدی؟اب دهنمو قورت دادم از رویه میز تحریرش کاغذ و خودکارو برداشتم و نوشتم.. میتونستم سنگینیه چشماشو رویه دستم حس کنم دوباره اب دهنمو قورت دادم و شروع کردم به نوشتن:ری... یه قطره اشک از چشمم افتاد رویه اسمه ری چقد دلم براش تنگ شده بود چشماش گرد شد و به صورتم نگاه کرد: ری؟چیشده؟لبه پایینمو با زبونم خیس کردم و گفتم:با ماشین از دره دندونامو رویه هم فشار دادم و به سختی ادامه دادم:پرت شد بغضم ترکید بلند گریه کردم هنوز چشماش به دستام و تنها کلمه ای که نوشته بودم بود زمزمه وار پرسید:سونگری؟همون طور که هق هق میکردم سرمو تکون دادم دستشو دو طرف صورتم گزاشت و اشکامو با انگشته شصتش پاک کرد خودشم اشک تو چشماش جمع شده بود بغلم کرد وسرشو گزاشت رویه کتفم حس کردم خیلی شوک شده از خودم جداش کردم دیدم که به قسمت بالایه دیوار نگاه میکنه به نقطه ی نگاهش نگا کردم عکس جیونگ و من و سونگری بود دوباره بغضم ترکید سرمو به پشتیه صندلی تکیه دادم ...با لمس دستاش به دستام رشته ی افکارم پاره شد..نگاهش کردم... کی اماده شده بود ؟یه شلوار لی با یه سویشرت دلم برایه تیپایه قشنگ و شیکش تنگ شده بود از خونه رفتیم بیرون تمام راه به یه نقطه خیره شده بود یهو برگشت سمتم و دستموکشید پرت شدم طرفش و افتادم تویه بغلش سرمو با دوتا دستاش گرفت و زل زد،تویه چشمام و زیر لب جوری که فقط من و اون بشنویم گفت:متاسفم و صورتشو اورد جلو لـ،ـبـ،ا شو گزاشت تویه لـ،ـبـام اولش شوک شدم ولی بعدش همراهیش کردم سرشو بلند کرد و گفت:دیگه هیچوقت تویه شرایت سخت تنهات نمیزارم لبخند زدم و گفتم:منم همین طور و به سمت قبرستون راه افتادیم..........
#b,sh_fic
۷.۶k
۰۲ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.