وانشات از 𝑡𝑎𝑒ℎ𝑢𝑛𝑔
#part_1
شیشه مشروب و به آرومی روی میز گزاشت..
دستاشو توی جیبش فرو کرد و هم زمان نفسشو بیرون داد..
آروم آروم به سمتم اومد زبونشو روی لب هاش کشید...ابروهاشو توی هم گره زد..
نفسای داغش..پوست صورتمو میسوزوند
آروم لب زد :
- نمیمونی؟
نگاهمو ازش گرفتم و آروم گفتم :
+ نه
تک خندهی آرومی زد..
- چیه؟نمیخوای با یه آدم ننگی مثه من زندگی کنی؟
دست هامو مشت کردم و گفتم :
+ نه..نمیخوام بچه هام پدری مثل تو داشته باشن..
- بوی گنده مشروبام آزارت میده..؟
یا دیر خونه اومدنام..؟
صدامو کمی بالا بردم..
+ همه چیه این زندگیی...همش برام آزار دهندست...
من هیچ وقت یه چنین آشغالی مثل تو رو تو زندگیم نمیخواستم..
اون هم صدای خش دارشو بلند تر کرد..
- پس به چشه تو من یه آشغالم؟؟
چی شد که به این باور رسیدی هرشب کناره یه آشغال رو تخت میخوابی؟؟
هرشب کنارش غذا میخوری؟؟
هرشب و هر روز لب هاشو میبوسی؟؟
دقیقا چی شد که فک کردی با یه آشغال نفس میکشی؟؟
+ چون من یه زمانی عاشقه اون بودم..
بغض کرد و چشم های سیاهش و تو دریای خون غرق کرد..
- پس حالا دیگه...عاشقش نیستی؟
+ نه..نمیتونم باشم
- پس به این هم فکر کردی که اون آشغالو چقدر داغون تر از حالا میکنی؟
سکوت کردم و سرمو پایین انداختم..
با بغضش خندید و با صدای خش دارش دوباره لب زد..
- پس فکر کرده بودی...اما فقط برات مهم نیس..
دوباره سمت میز رفت و بطریه مشروب و تو دستاش گرفت..
کمی بهش نگاه کرد و بدونه این که توی جام بریزتش..بطری رو سر کشید..
ترسیده بودم و نوشیدنش رو تماشا میکردم
حسه سوختنه بدنش رو از عرقی که روی پیشونیش نشسته بود میفهمیدم..
دلم نمیخواست این جوری ببینمش..
بطری رو زمین گزاشت و با آستین سفیدش
لب هاشو پاک کرد..
حالا کاملا مست بود..
قدم هاشو با رقص بر میداشت و برایه خودش آواز میخوند..
حرکت هاش...منو بیشتر میترسوند
اون نمیتونست به من آسیبی وارد کنه
اما خودش چی؟؟
داشت چی به سره خودش میومد؟؟
با همون حالت گیج و مستش به بالکن رسید و درش رو باز کرد..
خودش رو به لبه دیواره بالکن رسوند و فریاد میزد..
- میدونین...دردناک ترین حسه دنیا چیه؟؟؟
نه نمیدونین...
ولی من میدونم..
اینه که کسی که با همه وجودت دوسش داشتی...مثل آبه خوردن بگه که نمیخوادت..
و بخواد ولت کنه..
با حرفاش بغضم ترکید و اشک هام گونه هامو خیس کرد..
برای یه لحظه از خودم پرسیدم
+ اگه ترکش کنم.. یعنی همه چیو درست کرد؟
#part_2
باز به حرکاتش نگاه کردم..باد به صورت و موهاش میوزید و فقط از روی مستی چرت و پرت میگفت..
نمیدونم چی شد..که از روی مبل بلند شدم و همزمان با این که اشک میریختم به سمتش رفتم و خواستم از پشت بغلش کنم..
به طرفم برگشت.. نگاهمو به چشمای سرخش دادم..
پوسته تنش داغ شده بود..
اشک میریخت و التماس میکرد..
- ا/ت..خواهش میکنم بگو که میمونی..
بگو که تحملم میکنی
بگو که میخوای کنارت باشم..
خواهش میکنم تنهام نزار..
نمیخوام بگم بدونه تو زندگی ادامه نداره
ولی با تو قشنگ تره..
نزار زیبایی زندگیمون و از بین ببریم..
خواهش میکنم..
نفسم رو تو سینم حبص کرده بودم
دوراهیه عجیبی به وجدانم چنگ میزد..
از یه طرف نمیتونستم چهره ملتمسانشو ببینم
از یه طرفه دیگه هم..نمیتونستم فراموش کنم
کارهاشو..حرفاشو..
ولی باید چی کار کنم؟
چی باید میگفتم ؟
نفسمو بیرون دادم..دوباره به چشم های خیسش نگاه کردم..
دستمو روی صورتش کشیدم و اشک هاشو پاک کردم..
+ باشه..میمونم..ولی این بار..آخرین فرصته
آخرین فرصتت
دهنش از تعجب باز مونده بود..
شوقه توی چشم هاش وصف ناپزیر بود..
انگار انسانی بود که تازه متولد شده..
کوری که تازه بینا شده..
بی حرف بازوهامو گرفت و توی بغله مردونش کشوندم..
من به هردومون فرصته بازگشت دادم..
فرصتی برای دوباره باهم بودنمون..
این فرصت به همون اندازه که قشنگ بود
توی زندگیمون مهم هم بود..
#𝑊𝑎𝑛𝑠ℎ𝑎𝑡
#𝑡𝑎𝑒ℎ𝑢𝑛𝑔
#𝐵𝑇𝑆
#𝐴𝑅𝑀𝑌
#𝐶𝑜𝑝𝑦✘
#𝐾𝑜𝑟𝑒𝑎_𝑊𝑎𝑛𝑠ℎ𝑎𝑡🍭
#Seteya
{@fsn_bts_ot7}
شیشه مشروب و به آرومی روی میز گزاشت..
دستاشو توی جیبش فرو کرد و هم زمان نفسشو بیرون داد..
آروم آروم به سمتم اومد زبونشو روی لب هاش کشید...ابروهاشو توی هم گره زد..
نفسای داغش..پوست صورتمو میسوزوند
آروم لب زد :
- نمیمونی؟
نگاهمو ازش گرفتم و آروم گفتم :
+ نه
تک خندهی آرومی زد..
- چیه؟نمیخوای با یه آدم ننگی مثه من زندگی کنی؟
دست هامو مشت کردم و گفتم :
+ نه..نمیخوام بچه هام پدری مثل تو داشته باشن..
- بوی گنده مشروبام آزارت میده..؟
یا دیر خونه اومدنام..؟
صدامو کمی بالا بردم..
+ همه چیه این زندگیی...همش برام آزار دهندست...
من هیچ وقت یه چنین آشغالی مثل تو رو تو زندگیم نمیخواستم..
اون هم صدای خش دارشو بلند تر کرد..
- پس به چشه تو من یه آشغالم؟؟
چی شد که به این باور رسیدی هرشب کناره یه آشغال رو تخت میخوابی؟؟
هرشب کنارش غذا میخوری؟؟
هرشب و هر روز لب هاشو میبوسی؟؟
دقیقا چی شد که فک کردی با یه آشغال نفس میکشی؟؟
+ چون من یه زمانی عاشقه اون بودم..
بغض کرد و چشم های سیاهش و تو دریای خون غرق کرد..
- پس حالا دیگه...عاشقش نیستی؟
+ نه..نمیتونم باشم
- پس به این هم فکر کردی که اون آشغالو چقدر داغون تر از حالا میکنی؟
سکوت کردم و سرمو پایین انداختم..
با بغضش خندید و با صدای خش دارش دوباره لب زد..
- پس فکر کرده بودی...اما فقط برات مهم نیس..
دوباره سمت میز رفت و بطریه مشروب و تو دستاش گرفت..
کمی بهش نگاه کرد و بدونه این که توی جام بریزتش..بطری رو سر کشید..
ترسیده بودم و نوشیدنش رو تماشا میکردم
حسه سوختنه بدنش رو از عرقی که روی پیشونیش نشسته بود میفهمیدم..
دلم نمیخواست این جوری ببینمش..
بطری رو زمین گزاشت و با آستین سفیدش
لب هاشو پاک کرد..
حالا کاملا مست بود..
قدم هاشو با رقص بر میداشت و برایه خودش آواز میخوند..
حرکت هاش...منو بیشتر میترسوند
اون نمیتونست به من آسیبی وارد کنه
اما خودش چی؟؟
داشت چی به سره خودش میومد؟؟
با همون حالت گیج و مستش به بالکن رسید و درش رو باز کرد..
خودش رو به لبه دیواره بالکن رسوند و فریاد میزد..
- میدونین...دردناک ترین حسه دنیا چیه؟؟؟
نه نمیدونین...
ولی من میدونم..
اینه که کسی که با همه وجودت دوسش داشتی...مثل آبه خوردن بگه که نمیخوادت..
و بخواد ولت کنه..
با حرفاش بغضم ترکید و اشک هام گونه هامو خیس کرد..
برای یه لحظه از خودم پرسیدم
+ اگه ترکش کنم.. یعنی همه چیو درست کرد؟
#part_2
باز به حرکاتش نگاه کردم..باد به صورت و موهاش میوزید و فقط از روی مستی چرت و پرت میگفت..
نمیدونم چی شد..که از روی مبل بلند شدم و همزمان با این که اشک میریختم به سمتش رفتم و خواستم از پشت بغلش کنم..
به طرفم برگشت.. نگاهمو به چشمای سرخش دادم..
پوسته تنش داغ شده بود..
اشک میریخت و التماس میکرد..
- ا/ت..خواهش میکنم بگو که میمونی..
بگو که تحملم میکنی
بگو که میخوای کنارت باشم..
خواهش میکنم تنهام نزار..
نمیخوام بگم بدونه تو زندگی ادامه نداره
ولی با تو قشنگ تره..
نزار زیبایی زندگیمون و از بین ببریم..
خواهش میکنم..
نفسم رو تو سینم حبص کرده بودم
دوراهیه عجیبی به وجدانم چنگ میزد..
از یه طرف نمیتونستم چهره ملتمسانشو ببینم
از یه طرفه دیگه هم..نمیتونستم فراموش کنم
کارهاشو..حرفاشو..
ولی باید چی کار کنم؟
چی باید میگفتم ؟
نفسمو بیرون دادم..دوباره به چشم های خیسش نگاه کردم..
دستمو روی صورتش کشیدم و اشک هاشو پاک کردم..
+ باشه..میمونم..ولی این بار..آخرین فرصته
آخرین فرصتت
دهنش از تعجب باز مونده بود..
شوقه توی چشم هاش وصف ناپزیر بود..
انگار انسانی بود که تازه متولد شده..
کوری که تازه بینا شده..
بی حرف بازوهامو گرفت و توی بغله مردونش کشوندم..
من به هردومون فرصته بازگشت دادم..
فرصتی برای دوباره باهم بودنمون..
این فرصت به همون اندازه که قشنگ بود
توی زندگیمون مهم هم بود..
#𝑊𝑎𝑛𝑠ℎ𝑎𝑡
#𝑡𝑎𝑒ℎ𝑢𝑛𝑔
#𝐵𝑇𝑆
#𝐴𝑅𝑀𝑌
#𝐶𝑜𝑝𝑦✘
#𝐾𝑜𝑟𝑒𝑎_𝑊𝑎𝑛𝑠ℎ𝑎𝑡🍭
#Seteya
{@fsn_bts_ot7}
۲۲.۸k
۲۴ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.