در صفحه ی سفید وسیاهی که چیده اند

در صفحه ی سفید وسیاهی که چیده اند

ما را برای کشتن هم آفریده اند

بیدار میشوند که بازی کنندمان

نه... پا گذاشتیم به خوابی که دیده اند

ما همچنان به مقصد هم راه میرویم

جز این رسیده اند مگر، تا رسیده اند؟

پاهایمان چه منظره هایی چشیده است

چشمانمان چه فاصله ای را دویده اند

من در گریز از تو همانقدر ناگزیر

ما رابه هم تنیده و از هم بریده اند

تاوقت مرگ ـ گرچه نخواهیم ـ با همیم

دور من وتو حلقه ی آتش کشیده اند

اصرار میکنیم به رفتن ولی چه سود

با ید چه کرد با پروبالی که چیده اند؟

 
مهدی فرجی
دیدگاه ها (۳)

فقط قرار است ددلم آرام بگیرد... :)

واقعا راست میگن

نرو... پابند کفشهای سیاه سفر نشویا دست کم بخاط من دیرتر برود...

مهمه ...... نمیزارم باشه :)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط