رقیبسخت
#رقیب_سخت
پارت ۱۲
جولیا:"وای حرف اشتباهی گفتم؟؟ وای وای شرمنده وایی!" که یهو باکوگو بدونه حرف پشت سر میدوریا میره
سرویس بهداشتی
باکوگو:"چی کار میکنی؟؟؟؟"
یهو میدوریا با داد و گریه:"برعکس ، تو داری چیکار میکنی؟؟؟ همسرت منم! ولی....تو...تو همش میری پیش اون دخترر هر*زه هه!!!"
باکوگو:"درست حرف بزن!من........میدونی چیه من از همون بچگی با خودم فکر میکردم که بزرگ بشم و ازدواج کنم و همیشه به همسرم اهمیت بدم از لحاظ رفتاری و حتی جنسی! حتی میخواستم بعد از حامله کردنش و بدنیا اومدن بچمون تمام تلاشمو بکنم تا همسرم و بچم زندگی خیلی خوبی داشته باشن!"
میدوریا:"خب من!! من همسرتم!!!!! پس چرا به من اهمیت نمیدی؟؟؟ نه از لحاظ رفتاری و نه از لحاظ جنسی چرا بهم اهمیت نمیدی؟؟؟"
باکوگو:"چی؟....تو چجوری میخوای حامله بشی؟؟"
میدوریا:"امم...من.....حامله نمیشم ولی...جز اون هرچی بگی برات هستم! درسته نمیتونم برات بچه بیارم ولی خودم بچت حساب میشم! هم زنت هم شوهرت هم همسرت هم بچت! بچه که نیمیتونم بیارم ولی میتونی ما..." یهو باکوگو:"چی؟؟؟ دیوونه شدی؟؟ اگه قرار نیست با اون فعالیت حامله بش ، ... پس چرا باید بگا*مت؟؟"
میدوریا با ناراحتی:"بگا...گا....گای*یدن چیه دیگه؟ درست حرف بز..." یهو باکوگو با عصبانیت:"کافیه! من نه از سkس تو و نه از عشق محبت تو خوشم میاد و نه همسر بودنتو میخوام و نه بچه شدنتو!" و باکوگو با عصبانیت رفت .
میدوریا اشک ریخت و به پایین نگاه کرد:"هههقق.....اخه چرا؟؟......چرا اینطوری میکنه.......اخه من....چه گناهی کردم؟...چه بدی از من بهش رسیده....اخه..."
یهو باکوگو در سرویس بهداشتی رو باز کرد و با خشم گفت:"راستی...
پایان
ادامه دارد
پارت ۱۲
جولیا:"وای حرف اشتباهی گفتم؟؟ وای وای شرمنده وایی!" که یهو باکوگو بدونه حرف پشت سر میدوریا میره
سرویس بهداشتی
باکوگو:"چی کار میکنی؟؟؟؟"
یهو میدوریا با داد و گریه:"برعکس ، تو داری چیکار میکنی؟؟؟ همسرت منم! ولی....تو...تو همش میری پیش اون دخترر هر*زه هه!!!"
باکوگو:"درست حرف بزن!من........میدونی چیه من از همون بچگی با خودم فکر میکردم که بزرگ بشم و ازدواج کنم و همیشه به همسرم اهمیت بدم از لحاظ رفتاری و حتی جنسی! حتی میخواستم بعد از حامله کردنش و بدنیا اومدن بچمون تمام تلاشمو بکنم تا همسرم و بچم زندگی خیلی خوبی داشته باشن!"
میدوریا:"خب من!! من همسرتم!!!!! پس چرا به من اهمیت نمیدی؟؟؟ نه از لحاظ رفتاری و نه از لحاظ جنسی چرا بهم اهمیت نمیدی؟؟؟"
باکوگو:"چی؟....تو چجوری میخوای حامله بشی؟؟"
میدوریا:"امم...من.....حامله نمیشم ولی...جز اون هرچی بگی برات هستم! درسته نمیتونم برات بچه بیارم ولی خودم بچت حساب میشم! هم زنت هم شوهرت هم همسرت هم بچت! بچه که نیمیتونم بیارم ولی میتونی ما..." یهو باکوگو:"چی؟؟؟ دیوونه شدی؟؟ اگه قرار نیست با اون فعالیت حامله بش ، ... پس چرا باید بگا*مت؟؟"
میدوریا با ناراحتی:"بگا...گا....گای*یدن چیه دیگه؟ درست حرف بز..." یهو باکوگو با عصبانیت:"کافیه! من نه از سkس تو و نه از عشق محبت تو خوشم میاد و نه همسر بودنتو میخوام و نه بچه شدنتو!" و باکوگو با عصبانیت رفت .
میدوریا اشک ریخت و به پایین نگاه کرد:"هههقق.....اخه چرا؟؟......چرا اینطوری میکنه.......اخه من....چه گناهی کردم؟...چه بدی از من بهش رسیده....اخه..."
یهو باکوگو در سرویس بهداشتی رو باز کرد و با خشم گفت:"راستی...
پایان
ادامه دارد
- ۴.۲k
- ۲۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط