رقیبسخت

#رقیب_سخت



پارت ۱۸



*شب

جولیا خواب بود که یهو باکوگو اومد توی اتاق
جولیا یهو بیدار شد و تا میخواست جیق بکشه یهو باکوگو دهنشو گرفت
جولیا:"اومم.اومممممم"
باکوگو:"دهنتو ببند!...اومدم درباره بچه باهات حرف بزنم!"
جولیا:"آ_..چرا به میدوریا دروغ گفتی؟ این بچه رو به دنیا میارم"
باکوگو:"آره خوب....میدوریا نفهمه بچه از منه....موقع ای که بدنیا اومد الکی گریه کن بگو میترسم هیچجایی ندارم و اینا ، ببرمت خونه خودمون ستایی با ما بمون! من پدریمو به این بچه میکنم! بچه رو بزرگ میکنیم....."
جولیا با عصبانیت:"چیمیگی تو ها؟؟ لا*شی....من با میدوریا تو یه خونه با تو زندگی نمیکنم!!!فهمیدی؟؟"
باکوگو:"جولیاا! خفه خون بگیر!....میدوریا هم اصلا و اصلا دلش نمیخواد با تو توی یه خونه باشه!....من تورونمیخوام....میخوام بچمو بزرگ کنم....."
جولیا نیشخند زد و چرخید سمت باکوگو
جولیا:"باید ازدواج کنیم...اونموقع بچمون رو میتونیم راحت....و با آسایش بزرگ کنیممم!"
باکوگو اخم کرد:"نه.....بابای من اجازه نمیده......خودش مجبورم کرد با میدوریا باشم"
جولیا:"یعنی خودت میدوریا رو دوست نداری و...‌فقط به خاطر حرف بابات ازدواج کردی باهاش؟"
باکوگو:"امم...خب این تا حدودی درسته...





پایان





ادامه داردBitaRrrr
دیدگاه ها (۰)

رقیب سخت

رقیب سخت

رقیب سخت باکوگو میدوریا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط