دیالوگ برتر...
#دیالوگ_برتر...
وقتی شاطرعباس نان های داغ را توی دستهای مهتاب میگذاشت دلم میخواست جای شاطرعباس بودم.
وقتی مهتاب نانهای داغ را لای چادر گلدارش میپیچاند دلم میخواست من، آن نانهای داغ باشم.
وقتی مهتاب به خانه میرسید و کوبه ی در را میکوبید، هوس می کردم کوبه ی در باشم.
وقتی مادرش نانها را از مهتاب میگرفت، دوست داشتم مادر مهتاب باشم. بعد مهتاب تکه ی نان برای ماهی های قرمز توی حوض خانه شان میانداخت و من هزاربار آرزو میکردم یکی از ماهی های قرمز توی حوض باشم.
📝 مصطفی مستور
📕 عشق روی پیاده رو
وقتی شاطرعباس نان های داغ را توی دستهای مهتاب میگذاشت دلم میخواست جای شاطرعباس بودم.
وقتی مهتاب نانهای داغ را لای چادر گلدارش میپیچاند دلم میخواست من، آن نانهای داغ باشم.
وقتی مهتاب به خانه میرسید و کوبه ی در را میکوبید، هوس می کردم کوبه ی در باشم.
وقتی مادرش نانها را از مهتاب میگرفت، دوست داشتم مادر مهتاب باشم. بعد مهتاب تکه ی نان برای ماهی های قرمز توی حوض خانه شان میانداخت و من هزاربار آرزو میکردم یکی از ماهی های قرمز توی حوض باشم.
📝 مصطفی مستور
📕 عشق روی پیاده رو
۳.۶k
۲۵ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.