می خواست فریاد بزند

می خواست فریاد بزند.
دیگر نمی توانست.
کسی نبود که بشنودش؛
کسی نمی خواست بشنود.
از این رو او از صدای خودش می‌ترسید و آ ن را در خود فرو می‌خورد.
سکوتش منفجر می‌شد
تکه های بدنش به هوا پرتاب شده بود
با دقت تمام آنها را جمع می کرد
بی هیچ صدایی
در جاهای خودشان می‌گذاشت و فاصله‌ها را پر می کرد.



#یانیس_ریتسوس
دیدگاه ها (۲)

به قول راسل « اگر عقیده‌ی مخالف، شما را عصبانی می‌کند، نشانه...

از گذشته چیزی گنگ نزدیک تر می شود...99/11/2

‏احساسم این است که من بیرون از زمان با تو بوده‌ام ؛ خارج از ...

حقیقت اینست کهامروزه ملت بی‌پشت و پناه و سرپرست استو کسی به ...

چپتر ۸ _ سایه های تارهوا سردتر از همیشه بود. باربارا با گلدا...

چند پارتی(جونگ کوک/ات)part3

درخواستی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط