حکایت
#حکایت
مردی نابینا در شبی تاریک چراغی در دست درحالی که کوزهای را بر شانهاش نهاده بود در راهی میرفت. فضولی به او رسید و گفت: «ای نادان! روز و شب که برای تو یکسان است و روشنایی و تاریکی تفاوتی ندارد، پس برای چه این چراغ را دست گرفتهای؟»
نابینا خندید و گفت: «این چراغ را برای خود نیاوردهام، بلکه برای کوردلانی مانند تو آوردهام تا به من تنه نزنند و کوزهام را نشکنند.»
#قصههای_جامی
سید علی محمد رفیعی
مردی نابینا در شبی تاریک چراغی در دست درحالی که کوزهای را بر شانهاش نهاده بود در راهی میرفت. فضولی به او رسید و گفت: «ای نادان! روز و شب که برای تو یکسان است و روشنایی و تاریکی تفاوتی ندارد، پس برای چه این چراغ را دست گرفتهای؟»
نابینا خندید و گفت: «این چراغ را برای خود نیاوردهام، بلکه برای کوردلانی مانند تو آوردهام تا به من تنه نزنند و کوزهام را نشکنند.»
#قصههای_جامی
سید علی محمد رفیعی
۹۴۳
۲۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.