حکایت

#حکایت

مردی نابینا در شبی تاریک چراغی در دست درحالی که کوزه‌ای را بر شانه‌اش نهاده بود در راهی می‌رفت. فضولی به او رسید و گفت: «ای نادان! روز و شب که برای تو یکسان است و روشنایی و تاریکی تفاوتی ندارد، پس برای چه این چراغ را دست گرفته‌ای؟»
نابینا خندید و گفت: «این چراغ را برای خود نیاورده‌ام، بلکه برای کوردلانی مانند تو آورده‌ام تا به من تنه نزنند و کوزه‌ام را نشکنند.»

#قصه‌های_جامی
سید علی محمد رفیعی
دیدگاه ها (۲)

وقتی شیپور #جنگ نواخته می‌شود مرد از #نامرد شناخته می‌شود..ب...

آسمان همچو صفحه دلِ منروشن از جلوه های مهتاب است#امشب از خوا...

نگاهشان بہ من و توست!خدا ڪند دستمان خالــے نباشد ...

lasting song part : 7

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط