وقتی عضو هشتم بودی و.....
وقتی عضو هشتم بودی و.....
p9
سوک= اون عوضی باعث شد که برادرم بمیره
یونا= چی
سوک= اره اون عوضی
سوک= من میرم و تو بمون با افکارت تا بسوزی
ویو یونا
دیدم سوک دو تا ظرف بنزین بزرگ رو داشت دور و اطرافم می ریخت و فندک رو انداخت و رفت و من تنها کاری که کردم داد زدم
سوک= تو باید تاوان کاری که یونگی کرد رو بدی سلامم رو بع برادرم برسون
ویو خودم
سوک رفت و یونا بعد از ۵ دقیقه داشت بیهوش میشد و یه سایه ی سیاه دید که داره میاد و بلند اسمش رو صدا میزد و دیگه بیهوش شد و چیزی نفهمید
ویو یونگی
خودمو با سریع ترین سرعت ممکن رفتم و رسیدم کسی اون جا نبود بوی سوخت میومد یه دفعه صدای گریه ی یونا رو شنیدم صدا رو دنبال کردم و رسیدم به یک انباری بدن بی جون یونا روی زمین و بیهوش شدنش رو دیدم حالم بد بود رفتم یونا رو بغل کردم و اسمش رو بلند صدا میزدم
یونگی= یونا توروخدا( گریه و داد)
و یونا رو بردم به سمت ماشین آتیش خیلی زیاد بود سریع رفتم بیرون و به تهیونگ زنگ زدم و بهش گفتم که دارم یونا رو میرم بیمارستان گفتم که بیاین به بیمارستان
ویو تهیونگ
نشسته بودیم و تو فکر بودیم و نگران دیدم گوشیم داره زنگ میخوره یونگی بود جواب دادم و بهم گفت یونا رو داره میبره بیمارستان و ما هم بیایم سریع بلند شدم و رفتم به پسرا گفتم نامجون داشت آب میخورد و اشتباهی لیوان از دستش افتاد و کلی از ظرفا شکست و بی توجه به ظرف ها سریع حرکت کردیم به سمت بیمارستان
p9
سوک= اون عوضی باعث شد که برادرم بمیره
یونا= چی
سوک= اره اون عوضی
سوک= من میرم و تو بمون با افکارت تا بسوزی
ویو یونا
دیدم سوک دو تا ظرف بنزین بزرگ رو داشت دور و اطرافم می ریخت و فندک رو انداخت و رفت و من تنها کاری که کردم داد زدم
سوک= تو باید تاوان کاری که یونگی کرد رو بدی سلامم رو بع برادرم برسون
ویو خودم
سوک رفت و یونا بعد از ۵ دقیقه داشت بیهوش میشد و یه سایه ی سیاه دید که داره میاد و بلند اسمش رو صدا میزد و دیگه بیهوش شد و چیزی نفهمید
ویو یونگی
خودمو با سریع ترین سرعت ممکن رفتم و رسیدم کسی اون جا نبود بوی سوخت میومد یه دفعه صدای گریه ی یونا رو شنیدم صدا رو دنبال کردم و رسیدم به یک انباری بدن بی جون یونا روی زمین و بیهوش شدنش رو دیدم حالم بد بود رفتم یونا رو بغل کردم و اسمش رو بلند صدا میزدم
یونگی= یونا توروخدا( گریه و داد)
و یونا رو بردم به سمت ماشین آتیش خیلی زیاد بود سریع رفتم بیرون و به تهیونگ زنگ زدم و بهش گفتم که دارم یونا رو میرم بیمارستان گفتم که بیاین به بیمارستان
ویو تهیونگ
نشسته بودیم و تو فکر بودیم و نگران دیدم گوشیم داره زنگ میخوره یونگی بود جواب دادم و بهم گفت یونا رو داره میبره بیمارستان و ما هم بیایم سریع بلند شدم و رفتم به پسرا گفتم نامجون داشت آب میخورد و اشتباهی لیوان از دستش افتاد و کلی از ظرفا شکست و بی توجه به ظرف ها سریع حرکت کردیم به سمت بیمارستان
۹.۹k
۱۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.