میترسم از آن لحظه که هنگام یک طلوع

میترسم از آن لحظه که هنگام یک طلوع
خورشید در آغوش بگیرد بدنت را

سخت است برای من اگر باد ببوید
یک ذره ی اغواگری از عطر تنت را

یا اینکه دمی نم نم باران بهاری
با قطره ی خود لمس کند پیرهنت را

یک بار بگو عاشقم و دل به تو دادم
صد بار ببوسم تب سرخ دهنت را

دل چشم به در دوخته یک شب تو بیایی
تا جشن بگیرد به طپش آمدنت را

باید بشوم شمع و بسوزم همه ی عمر
روشن کنم از سوز نهان انجمنت را...



@D_F
دیدگاه ها (۳)

#فکر می‌کردم آدمها همان طور که آمده اندمی‌روند،نمیدانستم که ...

هوای یکدیگر را داشته باشیددل نشکنیدقضاوت نکنیدهنجارهای زندگی...

آدمها حرف هایشان یادشان میرود،نسبت هایشان با آدمها را از یاد...

کسی که باید برود، خواهد رفتحالا تو هِی در را قفل کنروی یخچال...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط