وشاخههایروحمازتارییبهسوینورگریختند

و‌شاخه‌های‌ِروحَم‌اَز‌تاریڪی‌بِه‌‌سویِ‌نور‌گُریختَند

امروز
بوسه ی جوانه ای را
روی ساقه ی غمگین زمستان دیدم
دلم آرام شد.مثل درختی ڪ باد
راز دلش را برایش فاش کرده است
امروز دلم خواست شماره ی بهار را بگیرم
سلام ڪنم
حالش رابپرسم
و بگویم ڪی از راه خواهی رسید
میخواهم ڪوچه را آب و جارو کنم
امروز دلم خواست لبخند بزنم
دلخوش باشم به صدای قُل قُل  سماور
دلخوش باشم به سلام مادر
دلخوش باشم به عطر گرم چای
امروز دلم خواست برای غم کاری کنم
بگویم خبر داری فردا شادی از راه خواهد رسید؟

پست بعدی اواخر فروردین😁🙌
دیدگاه ها (۱۲۹)

بانـــــوجان دست های توچندسال دارند؟!درختانی درهم تنیده!موها...

‹‹ ناڪَهان خوابے مرا خواهد ربود من تهے خواهم شد از فریاد درد...

دلخوش به فانوسم مڪن اینجا مڪَرخورشید ندارد ؟در دل من چیزی ا...

دلم برایِ دخترڪِ درونم تنگ شده دخترڪی ڪه بایڪ لواشڪ و عروسڪ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط