داستانشب

#داستان_شب..



گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند...

کفشایش را گذاشت زیر سرش و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند.
یکی از اون دو نفر گفت:
طلاها را بزاریم پشت منبر ،
اون یکی گفت: نه !
اون مرد بیدار هست وقتی ما برویم طلاها را بر میدارد.
گفتند: امتحانش میکنیم کفشایش را از زیر سرش برمیداریم
اگه بیدار باشد معلوم میشود.
مرد که حرفهای آنها را که شنیده بود،
خودش را بخواب زد. آن دو کفشایش را برداشتد و رفتند.

و مرد هیچ واکنشی از خود نشان نداد.
گفتند پس خواب هست طلاها را بزاریم
پشت منبر،
بعد از رفتن آن دو مرد،
مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای آن دو را بردارد اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که همه این حرفها برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش را بدزدند.!

این حکایت برای ما ایرانیان چقدر آشنا است ،

بابت وعده های شیرین
چه خوش باورانه خودمان را بخواب زدیم ،
و امروزه می بینیم تمام هست و نیستمان به تاراج رفته است،
و هنوز عده ای به امید گذاشتن طلاهای بیشتر خود را بخواب زده اند ،
و نمیخواهند قبول کنند که همه این وعده ها
دروغ بوده است!!

مظلوم و خوش باورتراز
ایرانی هیچ کجا ندیدم ،..



شب خوش..
دیدگاه ها (۴)

#فال_روزانه...فال امروز شما یکشنبه 15 اردیبهشت 98همراه فال ح...

#فال_روزانه...فال امروز شما یکشنبه 15 اردیبهشت 98همراه فال ح...

#بدانیم..📬 قانون حرکت از سمت راست🔴 Keep Right چه سواره باش...

#عکس_روز...چگونه شرح دهم لحظه لحظه‌ی خود را..😢

گل قرمز و اسلحهاز زبان راوی: دازای نُوا رو آورد چویا با چشما...

من عاشق شدمپارت (19)☆☆☆☆☆☆☆☆☆هه سو:باشه فقط دیگه تکرار نشهته...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط