پدری برای پسرش تعریف میکرد که

پدری برای پسرش تعریف میکرد که :
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت.

هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش... هر روز.

منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم.

چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟

پسر: چی گفت پدر؟

می‌گوید: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!»

بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه!
دیدگاه ها (۵۲)

یک آدمهایی تو جمع یجور دیگن!وقتی خداحافظی می کنن و میرن، همه...

شبی دور از تو - اما با تو-  تا صبحدر آن دوران شیرین ره سپردم...

‏یک بغل حرف‏ولی محضِ‏"نگفتن"‏دارم...‏#جواد_نوروزی

دیروز به مادرم زنگ زدم. بعد از مرگش، تلفن ثابت خانه اش را جم...

فاصله ای برای زنده ماندن جیمین روی زانوهایش جلوی من ماند، مث...

رمان

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط