روایات ولادت امام قسمت
روایات ولادت امام قسمت 2
در روایت دیگری فرمود: «در چنین شبی، حضرت مهدی علیه السّلام دیده به جهان خواهد گشود. همو که خداوند، زمین را پس از مردنش به دست او و با ظهور او زنده و پرطراوت خواهد ساخت.»
پرسیدم: «سرورم! مادر او کیست؟»
فرمود: «نرجس، بانوی بانوان.»
گفتم: «فدایت گردم! من در او هیچ نشان و اثری از آنچه نوید میدهید، نمیبینم.»
فرمود: «حقیقت همان است که گفتم، آماده باش!»
پس از این گفتگو به خانۀ «نرجس» آمدم.
آن وجود گرانمایه به عنوان تجلیل و احترام از من، پیش آمد تا کفشهای مرا درآورد و مرا تکریم کند که در پاسخ احترام او گفتم: «از این پس، شما سرور من و سرور خاندانم خواهید بود.»
او از سخن من شگفتزده شد و گفت: «عمّه جان! چگونه ممکن است در حالی که شما دختر امام، خواهر امام و عمّۀ امام هستید و خود بانویی اندیشمند و پروا پیشه و بادرایت و من خدمتگزار شما هستم.»
حضرت عسکری علیه السّلام گفتگوی ما را شنید و فرمود: «عمّه جان! خداوند به شما پاداش نیک عنایت فرماید.»
من، با بانوی بانوان، به گفتگو نشستم و به او گفتم: «دخترم! همین امشب خداوند پسری گرانمایه به تو ارزانی خواهد داشت، پسری که سرور دنیا و آخرت خواهد بود.»
«نرجس» با شنیدن این نوید، غرق در حیاء و آزرم گردید و در گوشهای نشست.
من به نماز ایستادم و پس از نماز افطار کردم و برای استراحت به رختخواب رفتم.
درست نیمه شب گذشته بود که برای نماز نافلۀ شب بپاخاستم. نماز را خواندم، دیدم «نرجس» خواب است و حادثهای رخ نداده است، به تعقیبات نماز نشستم و بار دیگر خوابیدم و بیدار شدم، امّا دیدم او هنوز در خواب است.
پس از آن بود که او برای نماز نافله شب بپاخاست و نماز را در اوج ایمان و اخلاص بجا آورد و با شور و عشق وصفناپذیری به نیایش نشست.
دیگر از تحقّق وعده و نوید حضرت عسکری علیه السّلام دچار تردید میشدم که آن حضرت از اطاق خویش مرا مخاطب ساخت و فرمود: «عمّه جان! شتاب نورز که تحقّق وعدۀ الهی نزدیک است.»
بار دیگر این اندیشه در ذهنم پدید آمد که شب رو به پایان است و سپیدۀ سحر در راه، پس چرا وعدۀ الهی تحقّق نیافت که ندای حضرت عسکری علیه السّلام طنین افکند و فرمود: «عمّه جان! تردید به دل راه مده!»
من از آن حضرت و تردیدی که در دلم پدید آمد شرمنده شدم و در اوج شرمندگی پس از نظاره به افق به اطاق باز میگشتم که دیدم «نرجس» نماز را بپایان برده و به خود میپیچد. جلو درب اطاق به او رسیدم که میخواست از اطاق خارج گردد، پرسیدم: «آیا از آنچه در انتظارش بودم، چیزی حسّ نمیکنی؟»
پاسخ داد: «چرا عمّه جان! . . .»
گفتم: «خدا یار و نگاهدارت باد! خود را مهیّا ساز و بر او اعتماد نما و نگران مباش که لحظات تحقّق آن وعدۀ مبارک فرارسیده است.»
و آنگاه متکّایی برگرفتم و در وسط اطاق، آن بانو را بروی آن نشاندم و بسان یک مددکار آگاه و دلسوزی که زنان در شرایط ولادت فرزندانشان بدان نیازمندند به یاری او کمر همّت بستم. او دست مرا گرفت و فشار داد و از شدّت درد، ناله زد و بر خود پیچید.»
حضرت عسکری علیه السّلام از اطاق خویش دستور داد که برایش سورۀ مبارکه «قدر» را تلاوت کنم.
به دستور امام علیه السّلام شروع کردم:
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
إِنّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَةِ اَلْقَدْرِ* وَ ما أَدْراکَ ما لَیْلَةُ اَلْقَدْرِ. . . .
یعنی: ما آن [قرآن]را در شب قدر نازل کردیم! و تو چه میدانی شب قدر چیست؟ ! . . . .
و شگفتا که دیدم کودک دیده به جهان نگشوده به همراه من به تلاوت قرآن پرداخت و سوره مبارکۀ «قدر» را با من تا آخرین واژه، تلاوت کرد.
از شنیدن نوای دلانگیز قرآن او، هراسان شدم که حضرت عسکری علیه السّلام مرا ندا داد و فرمود: «عمّه جان! آیا از قدرت الهی شگفتزده شدهای؟ اوست که ما را در خردسالی به بیان دانش و حکمت توانا ساخته و به سخن میآورد و در بزرگسالی ما را در روی زمین حجّت خویش قرار میدهد چه جای شگفتی است؟!»
هنوز سخن حضرت عسکری علیه السّلام به پایان نرسیده بود که «نرجس» از نظرم ناپدید گردید و گویی حجابی میان من و او، فروافکنده شد و ما را از هم جدا ساخت.»
در روایت دیگری فرمود: «در چنین شبی، حضرت مهدی علیه السّلام دیده به جهان خواهد گشود. همو که خداوند، زمین را پس از مردنش به دست او و با ظهور او زنده و پرطراوت خواهد ساخت.»
پرسیدم: «سرورم! مادر او کیست؟»
فرمود: «نرجس، بانوی بانوان.»
گفتم: «فدایت گردم! من در او هیچ نشان و اثری از آنچه نوید میدهید، نمیبینم.»
فرمود: «حقیقت همان است که گفتم، آماده باش!»
پس از این گفتگو به خانۀ «نرجس» آمدم.
آن وجود گرانمایه به عنوان تجلیل و احترام از من، پیش آمد تا کفشهای مرا درآورد و مرا تکریم کند که در پاسخ احترام او گفتم: «از این پس، شما سرور من و سرور خاندانم خواهید بود.»
او از سخن من شگفتزده شد و گفت: «عمّه جان! چگونه ممکن است در حالی که شما دختر امام، خواهر امام و عمّۀ امام هستید و خود بانویی اندیشمند و پروا پیشه و بادرایت و من خدمتگزار شما هستم.»
حضرت عسکری علیه السّلام گفتگوی ما را شنید و فرمود: «عمّه جان! خداوند به شما پاداش نیک عنایت فرماید.»
من، با بانوی بانوان، به گفتگو نشستم و به او گفتم: «دخترم! همین امشب خداوند پسری گرانمایه به تو ارزانی خواهد داشت، پسری که سرور دنیا و آخرت خواهد بود.»
«نرجس» با شنیدن این نوید، غرق در حیاء و آزرم گردید و در گوشهای نشست.
من به نماز ایستادم و پس از نماز افطار کردم و برای استراحت به رختخواب رفتم.
درست نیمه شب گذشته بود که برای نماز نافلۀ شب بپاخاستم. نماز را خواندم، دیدم «نرجس» خواب است و حادثهای رخ نداده است، به تعقیبات نماز نشستم و بار دیگر خوابیدم و بیدار شدم، امّا دیدم او هنوز در خواب است.
پس از آن بود که او برای نماز نافله شب بپاخاست و نماز را در اوج ایمان و اخلاص بجا آورد و با شور و عشق وصفناپذیری به نیایش نشست.
دیگر از تحقّق وعده و نوید حضرت عسکری علیه السّلام دچار تردید میشدم که آن حضرت از اطاق خویش مرا مخاطب ساخت و فرمود: «عمّه جان! شتاب نورز که تحقّق وعدۀ الهی نزدیک است.»
بار دیگر این اندیشه در ذهنم پدید آمد که شب رو به پایان است و سپیدۀ سحر در راه، پس چرا وعدۀ الهی تحقّق نیافت که ندای حضرت عسکری علیه السّلام طنین افکند و فرمود: «عمّه جان! تردید به دل راه مده!»
من از آن حضرت و تردیدی که در دلم پدید آمد شرمنده شدم و در اوج شرمندگی پس از نظاره به افق به اطاق باز میگشتم که دیدم «نرجس» نماز را بپایان برده و به خود میپیچد. جلو درب اطاق به او رسیدم که میخواست از اطاق خارج گردد، پرسیدم: «آیا از آنچه در انتظارش بودم، چیزی حسّ نمیکنی؟»
پاسخ داد: «چرا عمّه جان! . . .»
گفتم: «خدا یار و نگاهدارت باد! خود را مهیّا ساز و بر او اعتماد نما و نگران مباش که لحظات تحقّق آن وعدۀ مبارک فرارسیده است.»
و آنگاه متکّایی برگرفتم و در وسط اطاق، آن بانو را بروی آن نشاندم و بسان یک مددکار آگاه و دلسوزی که زنان در شرایط ولادت فرزندانشان بدان نیازمندند به یاری او کمر همّت بستم. او دست مرا گرفت و فشار داد و از شدّت درد، ناله زد و بر خود پیچید.»
حضرت عسکری علیه السّلام از اطاق خویش دستور داد که برایش سورۀ مبارکه «قدر» را تلاوت کنم.
به دستور امام علیه السّلام شروع کردم:
بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
إِنّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَةِ اَلْقَدْرِ* وَ ما أَدْراکَ ما لَیْلَةُ اَلْقَدْرِ. . . .
یعنی: ما آن [قرآن]را در شب قدر نازل کردیم! و تو چه میدانی شب قدر چیست؟ ! . . . .
و شگفتا که دیدم کودک دیده به جهان نگشوده به همراه من به تلاوت قرآن پرداخت و سوره مبارکۀ «قدر» را با من تا آخرین واژه، تلاوت کرد.
از شنیدن نوای دلانگیز قرآن او، هراسان شدم که حضرت عسکری علیه السّلام مرا ندا داد و فرمود: «عمّه جان! آیا از قدرت الهی شگفتزده شدهای؟ اوست که ما را در خردسالی به بیان دانش و حکمت توانا ساخته و به سخن میآورد و در بزرگسالی ما را در روی زمین حجّت خویش قرار میدهد چه جای شگفتی است؟!»
هنوز سخن حضرت عسکری علیه السّلام به پایان نرسیده بود که «نرجس» از نظرم ناپدید گردید و گویی حجابی میان من و او، فروافکنده شد و ما را از هم جدا ساخت.»
- ۱.۳k
- ۱۲ خرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط