Blue light, black shadow

Part 8
فیلیکس ترسیده بود، نه، ناراحت بود، نه، نمیدونست چه حسی داره، چه اتفاقی افتاده بود؟، او اونجا زندانی شده بود؟ چشماش پر از اشک شده بود، لباش میلرزیدن و بهم قفل شده بودن، نمیتونست کلمه ای حرف بزنه... فقط به هیونجین نگاه میکرد...
-:الآنم همین که بهت اجازه میدم بری و فردا برگردی خیلیه، وگرنه روز شبت باید پیش خودم تو همین امارت میموندی، الآنم من همین کار رو میکنم، امروز، با هم میریم، وسایلت رو جمع میکنی، و از این به بعد تو این امارت زندگی میکنی، اتاقم هر جور بخوای میچینی، هوم؟ حالا انتخاب با خودته تو این امارت از بودن کنار من لظت ببری، یا بودن کنار من برات کابوسی بشه..‌.
+:و-ولی...
نمیتونست یه کلمه حرف بزنه، پس ترجیه داد فقط نگاه کنه، و بغضش رو سرکوب کنه، ولی نمیتونی جلوی اشکاش رو بگیره، اتاق جو سنگینی داشت، نگاه اون دو بهم گره خورده بود، نگاه سرد هیونجین، و نگاه ملتمسانه فیلیکس...
+:پ-پس الان..چ-ی کار ک-کنم...
-:الان اینجا میمونی و خودتو جمع و جور می‌کنی تا من برگردم، وقتی برگشتم، باید جوری ببینمت که خودمم یادم نمیاد چه اتفاقی افتاده...
فیلیکس نمیتونست ریکشنی جز نگاه کردن نشون بده...
هیونجین بعد چند ثانیه از بغل فیلیکس رد شد و از اتاق خارج شد و در رو محکم کوبید، به محض خارج شدن هیوجین، زانو های فیلیکس خم شود و روی زمین افتاد، بغضش ترکیده بود، خودش رو جمع کرد و تو بغل خودش گریه میکرد، با خودش هزار بار زندگی لعنتیش رو مرور میکرد، و برای این همه سختی و بدبختی دلیل میخواست، یا اینکه اگه قراره ۱۸ سال از زندگیش اینجوری بگذره، پس دیگه آرزو و امیدی برای خوشبختی تو این چند سال آینده چه فایده ای داره، فقط گریه میکرد و از فرصت استفاده میکرد که فقط خودش رو خالی کنه و قبل از اومدن هیونجین، بتونه یکمم که شده حال خودش رو خوب کنه...
دیدگاه ها (۷)

سام دوستان

دوستان فیک تا اینجا چطوره پارت ۹ هم بزارم

Blue light, black shadow

بچولیا

این آهنگ،آهنگ سولوی فیلیکس هستش که اسمش unfair هست،متاسفانه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط