Blue light, black shadow
Part 7
هیونجین دستش رو پشت سر فیلیکس برد و اون رو به خودش نزدیک کرد و لب هاشون روی هم قرار گرفت...
فیلیکس چند دقیقه نمیدونست باید چیکار کنه، ولی با درک موقعیت با سرعت خودش رو از هیونجین دور کرد و از روی تخت بلند شد...
+:چ-چی کار میکنی!...
یکی در اتاق رو زد
-:بیا تو
~:قربان، دوست صمیمیتون، بنگ چان، اومدن ببیننتون
-:بگو یکم صبر کنه
~:بله آقا
-:مرخصی...
خدمتکار در اتاق رو بست و از اتاق خارج شد... هیونجین رو به فیلیکس گفت...
-:سریع تر برو، فردا دوباره از صبح بیا و کارت رو شروع کن...
فیلیکس میخواست یه جا کار کنه، نه اینکه بازیچه ینفر بشه و هر شب... ای بابا، ای بابا... پس با قاطعیت جواب داد...
+:نه
-:چی؟
+:شرمنده آقای هوانگ، اما من اومدم به این امارت که خدمت کار شما باشم و صرفا کار کنم، نه هر کاری مثل کثافت کاری!
-:تو الان، چی زر زر کردی؟
+:ناشنوا نیستید، گفتم میخوام استعفاء بدم...
داشت از اتاق خارج میشد که با فریاد هیونجین از جا پرید و سر جایش خشک زد...
-:وایسا ببینم، جوجه کوچولو!...
فیلیکس که از اسم جدیدش اصلا خوشش نیومده بود برگشت تا یه حرفی بزنه ولی داد هیونجین دوباره مانع شد...
-:تو فکر کردی با کی داری حرف میزنی؟ من برام قوانین و مقررات مهم نیست، مهم اینه خودم میخوام چجوری بهم خدمت کنی، تو اومدی و خواستی خدمتکار شخصی من بشی، منم قبولت کردم، و حالا تا زمانیکه یکیمون بمیره باید پیشم باشی...
فیلیکس ترسیده بود، نه، ناراحت بود، نه، نمیدونست چه حسی داره، چه اتفاقی افتاده؟، اون اونجا زندانی شده بود؟
هیونجین دستش رو پشت سر فیلیکس برد و اون رو به خودش نزدیک کرد و لب هاشون روی هم قرار گرفت...
فیلیکس چند دقیقه نمیدونست باید چیکار کنه، ولی با درک موقعیت با سرعت خودش رو از هیونجین دور کرد و از روی تخت بلند شد...
+:چ-چی کار میکنی!...
یکی در اتاق رو زد
-:بیا تو
~:قربان، دوست صمیمیتون، بنگ چان، اومدن ببیننتون
-:بگو یکم صبر کنه
~:بله آقا
-:مرخصی...
خدمتکار در اتاق رو بست و از اتاق خارج شد... هیونجین رو به فیلیکس گفت...
-:سریع تر برو، فردا دوباره از صبح بیا و کارت رو شروع کن...
فیلیکس میخواست یه جا کار کنه، نه اینکه بازیچه ینفر بشه و هر شب... ای بابا، ای بابا... پس با قاطعیت جواب داد...
+:نه
-:چی؟
+:شرمنده آقای هوانگ، اما من اومدم به این امارت که خدمت کار شما باشم و صرفا کار کنم، نه هر کاری مثل کثافت کاری!
-:تو الان، چی زر زر کردی؟
+:ناشنوا نیستید، گفتم میخوام استعفاء بدم...
داشت از اتاق خارج میشد که با فریاد هیونجین از جا پرید و سر جایش خشک زد...
-:وایسا ببینم، جوجه کوچولو!...
فیلیکس که از اسم جدیدش اصلا خوشش نیومده بود برگشت تا یه حرفی بزنه ولی داد هیونجین دوباره مانع شد...
-:تو فکر کردی با کی داری حرف میزنی؟ من برام قوانین و مقررات مهم نیست، مهم اینه خودم میخوام چجوری بهم خدمت کنی، تو اومدی و خواستی خدمتکار شخصی من بشی، منم قبولت کردم، و حالا تا زمانیکه یکیمون بمیره باید پیشم باشی...
فیلیکس ترسیده بود، نه، ناراحت بود، نه، نمیدونست چه حسی داره، چه اتفاقی افتاده؟، اون اونجا زندانی شده بود؟
- ۱.۵k
- ۱۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط