نمیدانم از آن زمان چند بهار گذشت

نمی‌دانم از آن زمان چند بهار گذشت
اما من روزهای بسیاری را رو به یک کوچه منتظر ماندم
شب‌های بسیاری را به سوگ نشستم
و حالا دوباره این صدای پاهای توست که در کوچه می‌پیچد؟
این سایه‌ی آشنای توست که بر پنجره می‌افتد؟
حالا که این دوری حجابی بر سینه‌ام کشیده؟
حالا که دیگر برای آمدن دیر است؟
من مدت‌هاست هیچ تقویمی را ورق نمی‌زنم
می‌ترسم به بهار برسم و عطر تو اسیرم کند
می‌ترسم نقشی از آن عشق بر سجاده‌ی پرستش‌مان نمانده باشد
یا اندوهِ روزگارِ رفته کینه‌ی تو را به دلم نشانده باشد
می‌ترسم پنجره را باز کنم
و هیچ سایه‌ای از کوچه نگذشته باشد

شیما_سبحانی
دیدگاه ها (۱۱)

هوا سرد است من از عشق لبریزم چنان گرمم چنان با یاد تو در خوی...

@ZAHRA.A.S

می توان با دست های توگره از کلاف دلتنگی باز کردو بافت هزار ر...

هنوز هیچی نشده شروع کردم

میخواهم در دنیای آرامش غیر درکی خودم غرق بشوم ،چشمانم را ببن...

عشـــق تحقیر شـده𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط