عشق تحقیر شده
عشـــق تحقیر شـده
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
یک ماه از ورود رزان به عمارت جیمین می گذشت. هر روزش مانند کابوسی تکرار شونده بود. از سحرگاه تا نیمه های شب در حال دویدن بین اتاق های عظیم، تمیز کردن مبلمان و برق انداختن کف های مرمرین بود. اما سخت تر از همه ی کارها، تحمل نگاه های سرد و رفتارهای خشن جیمین بود.
⛓️صبح یک روز شنبه...
رزان در حال گردگیری مجسمه های برنزی کتابخانه بود که صدای قدم های آشنا را شنید. قلبش یک لحظه ایستاد. جیمین وارد کتابخانه شد، با همان کت مشکی همیشگی و چهره ای که هیچ احساسی در آن نمایان نبود.
√قهـوه
این تنها کلمه ای بود که بر زبان آورد، بدون آن که حتی نگاهی به رزان بیندازد.
رزان به سرعت به سمت میز قهوه رفت. دستانش از عصبانیت و استرس می لرزید. چرا وجود این مرد چنین تاثیری بر او می گذاشت؟ سینی چای را برداشت و به آرامی به سمت او رفت. همین که خم شد تا فنجان را روی میز بگذارد، بوی ادکلن خاص جیمین مشامش را پر کرد. ناگهان یاد اولین روز افتاد، وقتی که انگشتش را زیر چانه اش برده بود
قهوه از دستان لرزان رزان لغزید و با صدای بلندی روی میز مرمرین افتاد،
قهوه داغ روی کت مشکی جیمین پاشید.
هوا برای چند ثانیه سنگین شد. رزان چشم هایش را از ترس بست. می دانست که چه کرده است.
جیمین آهسته برخاست. قدش مانند غولی بر سرنوشت رزان سایه افکنده بود.
√احمق...
این کلمه را با آرامی مرگباری بر زبان آورد.
سپس دستش را بلند کرد. رزان خود را برای یک ضربه آماده کرد، اما به جای صورتش، مچ دستش را با قدرتی باورنکردنی گرفت.
√فکر می کنی اینجا کجاست؟
صدایش مانند تیغ بر پوست رزان می خراشید.
√فکر می کنی من کیستم؟
رزان سعی کرد دستش را آزاد کند، اما بی فایده بود.
+معذرت می خواهم، آقا. واقعاً معذرت می خواهم.
چشمان جیمین برای لحظه ای بر لب های لرزان رزان خیره شد. همان لب هایی که هر شب در خواب او را تعقیب می کردند. همین نزدیکی... همین قدر نزدیک که می توانست گرمای بدنش را احساس کند... همین قدر نزدیک که می توانست بوی موهایش را استشمام کند...
اما به جای نرمش، مشت هایش را سفت تر کرد.
√سه روز حق خروج از اتاقت را نداری. و حقوق این ماهت قطع شد.
سپس دستش را رها کرد، طوری که انگار اتش گرفتـه بود. رزان به عقب رفت و بی اختیار به دیوار تکیه داد. همان طور که جیمین با خشم از کتابخانه خارج می شد، نمی دانست که پشت آن چهره خشمگین، قلبی بود که به شدت می تپید.
⛓️همان شب، در اتاق خواب اصلی...
جیمین در مقابل پنجره ایستاده بود و به ماه کامل نگاه می کرد. لیوان ویسکی در دستش بود. هر بار که چشمانش را می بست، تصویر رزان را می دید. آن چشمان معصوم که در برابر اشک مقاومت می کردند. آن روحیه سرکشی که در برابر قدرت او تسلیم نمی شد.
√او باید برود...
با خود زمزمه کرد.
√قبل از اینکه دیوانه شوم.
اما حقیقت می دانست این دختر جوان حالا دیگر در اعماق وجودش ریشه دوانده بود. مانند مسمومیتی شیرین که به آرامی در رگ هایش جریان داشت.
⛓️در همین حال، در اتاق کوچک خدمتکارها...
رزان روی تخت سختش دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. مچ دستش هنوز از درد می سوخت، جایی که جیمین آن را گرفته بود. اما عجیب بود... در میان تمام آن خشونت، یک لحظه - فقط یک لحظه - به نظرش رسیده بود که در چشمان او چیزی جز خشم وجود دارد. چیزی شبیه به...درد؟...
+دارم دیوانه می شوم
با خودش فکر کرد.
+این مرد می خواهد مرا نابود کند.
اما چرا هر بار که او نزدیک می شد، قلبش چنین دیوانه وار می تپید؟ چرا وجودش به حضور آن مرد پاسخ می داد؟
فصل تازه ای از این بازی مرگبار در حال آغاز شدن بود...بازی که برنده ای نداشت. یا شاید...هر دو بازنده بودند.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵
🖇-𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جیمین #رمان
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
یک ماه از ورود رزان به عمارت جیمین می گذشت. هر روزش مانند کابوسی تکرار شونده بود. از سحرگاه تا نیمه های شب در حال دویدن بین اتاق های عظیم، تمیز کردن مبلمان و برق انداختن کف های مرمرین بود. اما سخت تر از همه ی کارها، تحمل نگاه های سرد و رفتارهای خشن جیمین بود.
⛓️صبح یک روز شنبه...
رزان در حال گردگیری مجسمه های برنزی کتابخانه بود که صدای قدم های آشنا را شنید. قلبش یک لحظه ایستاد. جیمین وارد کتابخانه شد، با همان کت مشکی همیشگی و چهره ای که هیچ احساسی در آن نمایان نبود.
√قهـوه
این تنها کلمه ای بود که بر زبان آورد، بدون آن که حتی نگاهی به رزان بیندازد.
رزان به سرعت به سمت میز قهوه رفت. دستانش از عصبانیت و استرس می لرزید. چرا وجود این مرد چنین تاثیری بر او می گذاشت؟ سینی چای را برداشت و به آرامی به سمت او رفت. همین که خم شد تا فنجان را روی میز بگذارد، بوی ادکلن خاص جیمین مشامش را پر کرد. ناگهان یاد اولین روز افتاد، وقتی که انگشتش را زیر چانه اش برده بود
قهوه از دستان لرزان رزان لغزید و با صدای بلندی روی میز مرمرین افتاد،
قهوه داغ روی کت مشکی جیمین پاشید.
هوا برای چند ثانیه سنگین شد. رزان چشم هایش را از ترس بست. می دانست که چه کرده است.
جیمین آهسته برخاست. قدش مانند غولی بر سرنوشت رزان سایه افکنده بود.
√احمق...
این کلمه را با آرامی مرگباری بر زبان آورد.
سپس دستش را بلند کرد. رزان خود را برای یک ضربه آماده کرد، اما به جای صورتش، مچ دستش را با قدرتی باورنکردنی گرفت.
√فکر می کنی اینجا کجاست؟
صدایش مانند تیغ بر پوست رزان می خراشید.
√فکر می کنی من کیستم؟
رزان سعی کرد دستش را آزاد کند، اما بی فایده بود.
+معذرت می خواهم، آقا. واقعاً معذرت می خواهم.
چشمان جیمین برای لحظه ای بر لب های لرزان رزان خیره شد. همان لب هایی که هر شب در خواب او را تعقیب می کردند. همین نزدیکی... همین قدر نزدیک که می توانست گرمای بدنش را احساس کند... همین قدر نزدیک که می توانست بوی موهایش را استشمام کند...
اما به جای نرمش، مشت هایش را سفت تر کرد.
√سه روز حق خروج از اتاقت را نداری. و حقوق این ماهت قطع شد.
سپس دستش را رها کرد، طوری که انگار اتش گرفتـه بود. رزان به عقب رفت و بی اختیار به دیوار تکیه داد. همان طور که جیمین با خشم از کتابخانه خارج می شد، نمی دانست که پشت آن چهره خشمگین، قلبی بود که به شدت می تپید.
⛓️همان شب، در اتاق خواب اصلی...
جیمین در مقابل پنجره ایستاده بود و به ماه کامل نگاه می کرد. لیوان ویسکی در دستش بود. هر بار که چشمانش را می بست، تصویر رزان را می دید. آن چشمان معصوم که در برابر اشک مقاومت می کردند. آن روحیه سرکشی که در برابر قدرت او تسلیم نمی شد.
√او باید برود...
با خود زمزمه کرد.
√قبل از اینکه دیوانه شوم.
اما حقیقت می دانست این دختر جوان حالا دیگر در اعماق وجودش ریشه دوانده بود. مانند مسمومیتی شیرین که به آرامی در رگ هایش جریان داشت.
⛓️در همین حال، در اتاق کوچک خدمتکارها...
رزان روی تخت سختش دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. مچ دستش هنوز از درد می سوخت، جایی که جیمین آن را گرفته بود. اما عجیب بود... در میان تمام آن خشونت، یک لحظه - فقط یک لحظه - به نظرش رسیده بود که در چشمان او چیزی جز خشم وجود دارد. چیزی شبیه به...درد؟...
+دارم دیوانه می شوم
با خودش فکر کرد.
+این مرد می خواهد مرا نابود کند.
اما چرا هر بار که او نزدیک می شد، قلبش چنین دیوانه وار می تپید؟ چرا وجودش به حضور آن مرد پاسخ می داد؟
فصل تازه ای از این بازی مرگبار در حال آغاز شدن بود...بازی که برنده ای نداشت. یا شاید...هر دو بازنده بودند.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵
🖇-𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جیمین #رمان
- ۱۶.۷k
- ۰۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط