شروع داستان

شروع داستان
فصل اول
*تنهایی*
تو دنیایی که زندگی میکردم کسی جز خودم وجود نداشت
سرنوشتم همیشه یه چیز بود تا حدی که هیچ وقت به تغییرش فکر نکردم
اینجا همه چیز تکراریه
بچه که بودم مامان و بابامو از دست دادم
ولی هیچی از اون موقع یادم نمیاد
آسمون اینجا همیشه تاریکه و من......
همیشه تو حسرت دیدن یه فرد جدید که زندگیمو تغیر بده
اون روز مثل هر روز تکراری بود و ذهن من همیشه درگیر یه نفر که داره باهاش حرف میزنه اما جز گلها کسی صداشو نمیشنه.راه میرفتم و حرفامو مثل یه آهنگ زمزمه میکردم
*آسمون تاریکه و دلم غمگین تر از همیشه تو حسرت دیدنت دارم قدم میزنم تو قلبم پر از هیاهوی صدای تو و تو مغزم پر از افکار تاریک و افسرده پراز افکار احساسی و عاشقانه دلم میخواد ببینمت!کی میای منو از تنهایی در بیاری؟میدونی20ساله تنهام!!؟؟میدونی منو دیوونه خودت کردی؟!دیوونه عشقی که وجود نداره؟ولی میدونم هست..
دلم برای بغل کردن کسی تنگ شده که تا حالا بغلش نکردم......*
جایی که توش زندگی میکنم اینجوریه هر جا قدم میزنم زیر پام یه چشمه پر از ستارس و من با هر قدم صدای شالاپ آب و تو جنگلم پخش میکنم دورتادورم درخت های عظیم اما زیبایی وجود داره که قدشون تا کهکشان میرسه اونا ازم محافظت میکنن!اینجا پروانه ها دورم میچرخن
پروانه هایی که بال هاشون از شیشه است و انعکاس خاصی داره
.
.
.
.
.
.
.
بریم برای ادامه؟
خوبه یا نه؟
دیدگاه ها (۳)

فصل دوم"قدم‌زدن در کهکشانِ "بی خیال،آسمون همچنا تاریک بود، ا...

"رؤیای فرشتۀ گمشده در طبیعت"""تو قشنگ ترین چیزی هستی که بعد ...

تروخدا جواب بدید!یه داستان نوشتمبزارم ببینید قشنگه یا نه؟؟

موقعیت قلبم....... کیا اینجورین؟

#𝐖𝐡𝐲_𝐡𝐢𝐦𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟔𝟕آنالی:حرصی نگاش کردم و بعد رو مو ازش گرفتم و ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط