فصل دوم
فصل دوم
"قدمزدن در کهکشانِ "
بی خیال،آسمون همچنا تاریک بود، اما بعد ستارهها زیر پام بیشتر درخشیدن... انگار با هر قدم، یه عالمه نور رو لگد و جهان رو روشن کردن!
همه چیز عادی بود که ناگهان، بادِ گرمی پشت گردنم حس کردم... همون بادی که همیشه قبل از رسیدنِ من میاومد.ولی با یه چیزی جدید صدای قدمی ناشناس؟ آهسته، مثلِ برگزیدنِ یه آهنگِ نآشنا
پروانهها یهو از دورم پراکنده میشن... انگار دارشتن راه رو برا کسی باز میکردن. درخت های قدبلند هم یه قدم کنار میرن و همهچیز سکوت میکنه.
یه دست از پشت اومد روی چشمم... گرم بود صداش که زمزمه میکرد:
"دیوونهٔ من... منم اینجام. همینجا، پشتِ همین سکوت."
این صدا چی بود؟توهمات ذهن من؟ ممکنه!
اون گرما رادیگه رو چشمم احساس نکردم فکر کردم رفته.ولی یهو باد تمام ستارهها رو با خودش برد و من تنها موندم
که یک دفعه دستی از پشت منو گرفت و چرخوند رو به روی خودش وقتی برگشتم صحنه ای رو دیدم که هیچ وقت انتظار همچن صحنه ای رو نداشتم شبیه رویای همیشه گی ولی واقعا فکر نمیکردم به واقعیت تبدیل بشه تو این فکر بودم که منو بیشتر طرف خودش کشید و منو برد تو آغوشش.."
" درختِ رها شده"
انگار بغل کردن ما به اینجا زندگی دوباره داده....شاخه هایی که روزی منو محاصره کرده بودن حالا داشتن گل میدادن اما نه اون گلهای همیشه گی گلهایی که بوی عشق میداد
"میبینی؟حتی درخت ها هم حالا شاد ترن! تو چی؟؟!"
این اولین صدایی بود که ازش شنیدم صداش دوست داشتنی بود طوری که میخواستم حبسش کنم تو قلبم و هر وقت میخواستم بهش گوش بدم
"اینجا رو میبینی؟"دست هایی که تا چند لحظه قبل منو محاصره کرده بودن حالا روی تنه درختی بود که درست پشت من بود و از همه درخت ها قدیمی تر بود و همچنین دوست من! دستش رو روی تنهٔ درخت میذاره و حلقههای سنگیِ قدیمی رو لمس میکنه و میگه : "ساعت و تاریخ عشمونو رو پوستش حک کرد تا یادمون نره!"
"ستاره های دیوونه"
آب چشمه حالا شور عشق گرفته.هر ستاره ای که توش می افته تبدیل به یه حرف ناتمام از اتفاقی عجیب میشه
"اگه یکی رو بردارم میتونم بخونمش؟؟" صداش دوباره من رو درگیر خودش کرد مثل اینکه اینجا فقط منم که تو شک بودم
بی اختیار گفتم:"اگه بخوان.........آره...."
بهم نزدیک تر شد با یکی از اون ستاره ها تو دستش"اگه بخوان؟" چند لحظه مکث کرد و بعد گفت"راستی چه صدای قشنگی داری!"تو ساختمان قلبم زلزله ایجاد شد هیچ کس تو عمرم همچن حرفی بهم نزده بود
"فقط اونایی رو بردار که آیندتو روشن تر میکنن....نه گذشته رو!"
"آینده من با تو روشنه تو قراره بسازیش گذشتمم بدون تو تیرست پس هیچ وقت سراغش نمیرم" جوابی داد که تو قلبم قفلش کردم
"پروانه های نگهبان"
پروانه هایی که قبلا کنارم بودن حالا رفتن و دورتادور اونو گرفتن مثل یه پرواز عجیب!که ازش سر در نمی آوردم
بدون هیچ اهمیتی برگشتم و از همون راهی که اومدم شروع کردم به رفتن دو قدمی که باهاش فاصله داشتم گفتم:"حالا دیگه مال تو هستن!مراقبشون باش"
برگشت طرفم ولی از اونجایی که پشت بهش بودم هیچی ندیدم و فقط صداشو شنیدم
"نه... اونها همیشه نگهبانِ توئن. فقط میخوان مطمئن بشن منم یه نگهبانِ خوبم!"
"نگهبان؟منظورت چیه من 20 ساله نگهبان خودم بودم"
"من میخوام نگهبان قلبت باشم کسی که احساساتتو برای خودش میخواد!"
حرفاش قشنگ بودولی بازم نمیدونم چه چیزی بود که نمیزاشت قبولش کنم
صرف نظر از مسیری که میخواستم برم رفتم طرف دیگه ای پروانه ها برگشته بودن کنارم و اون دنبالم راه افتاده بود نزدیکی پرتگاهی که تقریبا به خاطر شب سیاه بود نشستم و پاهامو از اونجا به سمت پایین دره آویزان کردم وبعد به ماه نگاه کردم
همه چی آروم بود درخت هایی که روزی مراقبم بودن حالا تو سایه پنهان شده بودن کنارم نشست و به ماه خیره شد و سکوت تنها صدایی بود که میشنیدم
"قدمزدن در کهکشانِ "
بی خیال،آسمون همچنا تاریک بود، اما بعد ستارهها زیر پام بیشتر درخشیدن... انگار با هر قدم، یه عالمه نور رو لگد و جهان رو روشن کردن!
همه چیز عادی بود که ناگهان، بادِ گرمی پشت گردنم حس کردم... همون بادی که همیشه قبل از رسیدنِ من میاومد.ولی با یه چیزی جدید صدای قدمی ناشناس؟ آهسته، مثلِ برگزیدنِ یه آهنگِ نآشنا
پروانهها یهو از دورم پراکنده میشن... انگار دارشتن راه رو برا کسی باز میکردن. درخت های قدبلند هم یه قدم کنار میرن و همهچیز سکوت میکنه.
یه دست از پشت اومد روی چشمم... گرم بود صداش که زمزمه میکرد:
"دیوونهٔ من... منم اینجام. همینجا، پشتِ همین سکوت."
این صدا چی بود؟توهمات ذهن من؟ ممکنه!
اون گرما رادیگه رو چشمم احساس نکردم فکر کردم رفته.ولی یهو باد تمام ستارهها رو با خودش برد و من تنها موندم
که یک دفعه دستی از پشت منو گرفت و چرخوند رو به روی خودش وقتی برگشتم صحنه ای رو دیدم که هیچ وقت انتظار همچن صحنه ای رو نداشتم شبیه رویای همیشه گی ولی واقعا فکر نمیکردم به واقعیت تبدیل بشه تو این فکر بودم که منو بیشتر طرف خودش کشید و منو برد تو آغوشش.."
" درختِ رها شده"
انگار بغل کردن ما به اینجا زندگی دوباره داده....شاخه هایی که روزی منو محاصره کرده بودن حالا داشتن گل میدادن اما نه اون گلهای همیشه گی گلهایی که بوی عشق میداد
"میبینی؟حتی درخت ها هم حالا شاد ترن! تو چی؟؟!"
این اولین صدایی بود که ازش شنیدم صداش دوست داشتنی بود طوری که میخواستم حبسش کنم تو قلبم و هر وقت میخواستم بهش گوش بدم
"اینجا رو میبینی؟"دست هایی که تا چند لحظه قبل منو محاصره کرده بودن حالا روی تنه درختی بود که درست پشت من بود و از همه درخت ها قدیمی تر بود و همچنین دوست من! دستش رو روی تنهٔ درخت میذاره و حلقههای سنگیِ قدیمی رو لمس میکنه و میگه : "ساعت و تاریخ عشمونو رو پوستش حک کرد تا یادمون نره!"
"ستاره های دیوونه"
آب چشمه حالا شور عشق گرفته.هر ستاره ای که توش می افته تبدیل به یه حرف ناتمام از اتفاقی عجیب میشه
"اگه یکی رو بردارم میتونم بخونمش؟؟" صداش دوباره من رو درگیر خودش کرد مثل اینکه اینجا فقط منم که تو شک بودم
بی اختیار گفتم:"اگه بخوان.........آره...."
بهم نزدیک تر شد با یکی از اون ستاره ها تو دستش"اگه بخوان؟" چند لحظه مکث کرد و بعد گفت"راستی چه صدای قشنگی داری!"تو ساختمان قلبم زلزله ایجاد شد هیچ کس تو عمرم همچن حرفی بهم نزده بود
"فقط اونایی رو بردار که آیندتو روشن تر میکنن....نه گذشته رو!"
"آینده من با تو روشنه تو قراره بسازیش گذشتمم بدون تو تیرست پس هیچ وقت سراغش نمیرم" جوابی داد که تو قلبم قفلش کردم
"پروانه های نگهبان"
پروانه هایی که قبلا کنارم بودن حالا رفتن و دورتادور اونو گرفتن مثل یه پرواز عجیب!که ازش سر در نمی آوردم
بدون هیچ اهمیتی برگشتم و از همون راهی که اومدم شروع کردم به رفتن دو قدمی که باهاش فاصله داشتم گفتم:"حالا دیگه مال تو هستن!مراقبشون باش"
برگشت طرفم ولی از اونجایی که پشت بهش بودم هیچی ندیدم و فقط صداشو شنیدم
"نه... اونها همیشه نگهبانِ توئن. فقط میخوان مطمئن بشن منم یه نگهبانِ خوبم!"
"نگهبان؟منظورت چیه من 20 ساله نگهبان خودم بودم"
"من میخوام نگهبان قلبت باشم کسی که احساساتتو برای خودش میخواد!"
حرفاش قشنگ بودولی بازم نمیدونم چه چیزی بود که نمیزاشت قبولش کنم
صرف نظر از مسیری که میخواستم برم رفتم طرف دیگه ای پروانه ها برگشته بودن کنارم و اون دنبالم راه افتاده بود نزدیکی پرتگاهی که تقریبا به خاطر شب سیاه بود نشستم و پاهامو از اونجا به سمت پایین دره آویزان کردم وبعد به ماه نگاه کردم
همه چی آروم بود درخت هایی که روزی مراقبم بودن حالا تو سایه پنهان شده بودن کنارم نشست و به ماه خیره شد و سکوت تنها صدایی بود که میشنیدم
- ۲.۶k
- ۰۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط