✨ مـنـو بـہ یـادت بـیــار
✨ #مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت یازدهم
(بــخــش دوم)
بین راه چشمم به یک تالار خورد عروسی بود...
روبه راننده گفتم:
-آقا من همین جا پیاده میشم...
-اینجا وسط خیابون خانم!!!
با تحکم گفتم:
-پیاده میشم.
-بفرمایین...
کرایه را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
به تالار خیره شدم به مردم خیره شدم...همه خوشحال بودن...
قدم اول را با ترس برداشتم...
قدم دوم.
قدم سوم.
و قدم های بعدی به سمت تالار...
عروس و داماد قدم های آخرشان را به سمت بیرون تالار بر میداشتند...
همه خوشحال بودن...
کنار ایستادم به عروس نگاه میکردم...
خودم را به یاد آوردم وقتی کنار محمدرضا قدم برمیداشتم.
یک لحظه حس کردم خودم در مراسم خودم حضور دارم و از قبل میدانم قرار است تصادفی اتفاق بیفتد دلم میخواست به خودم هشدار دهم. به محمدرضا هشدار دهم.
+آروم تر رانندگی کن...با این ماشین نرو...ماشین ترمز میبره...
با چشم هایی اشک آلود سمت یکی از ماشین ها رفتم:
-خانم...
-بله؟؟؟
-بگید آروم رانندگی کنن...
-چی؟؟؟
-ماشینشون ترمز میبره.
صدای همسرش بلند شد.
-سمیه بیا اینور.چی میگه؟؟؟؟
-نمیدونم دیوونست...
من_دیوونه نیستم..اون فراموشی میگیره...
اون خانم و همسرش ازم دور شدن...
سمت یه خانم دیگه رفتم...
-خانم؟
-بفرمایین.
-بهشون بگین توی اون خیابون نپیچن...
-شما؟؟؟
-منم یه عروسم...
اون خانم هم ازم دور شد...
بغضم گرفت...
ترجیح دادم خودم رو قاطی نکنم...
کنار ایستادم به عروس و داماد نگاه می کردم...
زیر لب زمزمه کردم:
من تو شب بودنم نابود شدم...
-خداکنه هیچوقت عشقت فراموشی نگیره...
عروس و داماد سوار ماشین شدن...
همه در مردمک چشم من کوچک و کوچک تر میشدن...
تا جایی که دیگر نه صدایی شنیدم و نه تصویری دیدم...
یک گوشه نشستم و بلند بلند گریه میکردم...
با خودم میگفتم:
-دلم میخواد برگردم به شب عروسیم و هیچوقت توی اون ماشین نشینم دلم میخواد هیچوقت سرعت بالا نباشه...
کاش یکی بود بهمون میگفت...
صدای گوشیم بلند شد...
قسمت سبز رنگ را به طرف قرمز کشیدم صدایی از پشت تلفن بلند شد:
-فاطمه زهرا؟؟؟
-سلام مامان.
-سلام!!!دختر تو کجایی؟؟؟؟
از جایم بلند شدم.
-تو راهم دارم میام.
-دقیقا کجایی...
جلوی تالارم.
-تالار؟؟؟؟تالار عروسیت؟
با گریه گفتم:
-نه عروسی یکی دیگه...
-دختر تو داری با خودت چیکار میکنی .
-هیچی اومدم بهشون بگم مواظب خودشون باشن...
مادرم بغض کرد و گفت:
-بیا خونه باهم صحبت میکنیم...زود بیا خونه نگرانتم...
-باشه...
تلفن را قطع کردم دوباره سوار تاکسی شدم و به خانه برگشتم...
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت یازدهم
(بــخــش دوم)
بین راه چشمم به یک تالار خورد عروسی بود...
روبه راننده گفتم:
-آقا من همین جا پیاده میشم...
-اینجا وسط خیابون خانم!!!
با تحکم گفتم:
-پیاده میشم.
-بفرمایین...
کرایه را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
به تالار خیره شدم به مردم خیره شدم...همه خوشحال بودن...
قدم اول را با ترس برداشتم...
قدم دوم.
قدم سوم.
و قدم های بعدی به سمت تالار...
عروس و داماد قدم های آخرشان را به سمت بیرون تالار بر میداشتند...
همه خوشحال بودن...
کنار ایستادم به عروس نگاه میکردم...
خودم را به یاد آوردم وقتی کنار محمدرضا قدم برمیداشتم.
یک لحظه حس کردم خودم در مراسم خودم حضور دارم و از قبل میدانم قرار است تصادفی اتفاق بیفتد دلم میخواست به خودم هشدار دهم. به محمدرضا هشدار دهم.
+آروم تر رانندگی کن...با این ماشین نرو...ماشین ترمز میبره...
با چشم هایی اشک آلود سمت یکی از ماشین ها رفتم:
-خانم...
-بله؟؟؟
-بگید آروم رانندگی کنن...
-چی؟؟؟
-ماشینشون ترمز میبره.
صدای همسرش بلند شد.
-سمیه بیا اینور.چی میگه؟؟؟؟
-نمیدونم دیوونست...
من_دیوونه نیستم..اون فراموشی میگیره...
اون خانم و همسرش ازم دور شدن...
سمت یه خانم دیگه رفتم...
-خانم؟
-بفرمایین.
-بهشون بگین توی اون خیابون نپیچن...
-شما؟؟؟
-منم یه عروسم...
اون خانم هم ازم دور شد...
بغضم گرفت...
ترجیح دادم خودم رو قاطی نکنم...
کنار ایستادم به عروس و داماد نگاه می کردم...
زیر لب زمزمه کردم:
من تو شب بودنم نابود شدم...
-خداکنه هیچوقت عشقت فراموشی نگیره...
عروس و داماد سوار ماشین شدن...
همه در مردمک چشم من کوچک و کوچک تر میشدن...
تا جایی که دیگر نه صدایی شنیدم و نه تصویری دیدم...
یک گوشه نشستم و بلند بلند گریه میکردم...
با خودم میگفتم:
-دلم میخواد برگردم به شب عروسیم و هیچوقت توی اون ماشین نشینم دلم میخواد هیچوقت سرعت بالا نباشه...
کاش یکی بود بهمون میگفت...
صدای گوشیم بلند شد...
قسمت سبز رنگ را به طرف قرمز کشیدم صدایی از پشت تلفن بلند شد:
-فاطمه زهرا؟؟؟
-سلام مامان.
-سلام!!!دختر تو کجایی؟؟؟؟
از جایم بلند شدم.
-تو راهم دارم میام.
-دقیقا کجایی...
جلوی تالارم.
-تالار؟؟؟؟تالار عروسیت؟
با گریه گفتم:
-نه عروسی یکی دیگه...
-دختر تو داری با خودت چیکار میکنی .
-هیچی اومدم بهشون بگم مواظب خودشون باشن...
مادرم بغض کرد و گفت:
-بیا خونه باهم صحبت میکنیم...زود بیا خونه نگرانتم...
-باشه...
تلفن را قطع کردم دوباره سوار تاکسی شدم و به خانه برگشتم...
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
۷.۸k
۱۰ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.