زیر لبی سلام کردم و نشستم و دَرو بستم و مچاله شدم کنار پن
زیر لبی سلام کردم و نشستم و دَرو بستم و مچاله شدم کنار پنجره و خیره شدم به فضای پر تکاپوی بیرونِ اون حجمِ فلزی...
زیر لبیتر جواب سلاممو داد و راه افتاد. حس و حال خوشی داشت شهرِ دم دمای غروب؛ آدما، خیابونا، ماشینا، چراغای روشنِ وسطِ تاریکی...
شیشه رو دادم پایین که هوا بخوره کله ی پر از فکر و خیالم. چشمم افتاد به بساط میوه فروشا. از دهنم پرید:
- گیلاسارو! چه خوشگلن!
شنید. غرولند زیر لبیش فضای ماشینو پر کرد
+ یجوری میگه انگار گیلاس نخورده ست! همین پس پریروز یه عالمه گیلاس خریده بودم، کسی لب نزد مجبور شدم همه رو بریزم دور!
چشممو از قرمزی گیلاسا برنداشتم، خوشگل بودن خب!
یکم بعد به مقصد رسیده بودیم، بی حرف پیاده شدم، بی حرفتر راهشو کشید و رفت...
کی پله هارو بالا رفتم؟ کی کلید انداختم؟ کی رفتم توی خونه؟ کی لباسامو عوض کردم؟ کی اون رنگای مسخره ی روی صورتمو شستم؟ نمیدونم!
باید میخوابیدم، یه ساعت، یه ماه، یه سال...
باید میخوابیدم!
انقدر فکر و خیال توی سرم بود و انقدر خسته بودم از این فکر و خیالای لامذهب که چشم رو هم نذاشته خوابم برد...
صدای پا میاومد توی خوابم، صدای به هم خوردن شیشه، صدای نوازش دستای آشنا روی صورتم، صدای یه عطرِ همیشگی...
چشم باز کردم. چقدر خوابیده بودم؟! نمیدونستم! دست کشیدم به پتوی گل گلیِ گرم و نرم، موقع خوابیدن اینجا نبود، بود؟! نمیدونستم!
دست گرفتم به لبه ی کاناپه و نشستم. نگاهم قفل شد رو ظرف پر از گیلاسای قرمزِ روی میز...
واسه من بودن، نبودن؟!
خوشگل بودن، نبودن؟!
قهر بودیم، نبودیم؟!
صدای پای توی خوابم بی سر و صدا از جلوی چشمام رد شد و رفت توی اتاق و درو پشت سرش بست و عطر همیشگیِ توی خوابم جاموند تویِ بیداریام...
قهر بود هنوز، دلخوری بود هنوز، اختلاف بود هنوز، ولی هنوزم عاشقم بود، ولی هنوزم عاشقش بودم...
دلم تنگ شد برای لمسِ نوازش دستاش...
کاسه ی گیلاسو بغل زدم و راه افتادم سمت اتاقی که درش بینمون فاصله انداخته بود...
اصلا گیلاس که تنهایی نمیچسبه...
میچسبه؟!
-طاهرهاباذریهریس
²²:²²
⁶اردیبهشت ماه¹⁴⁰¹
#کاف_میم
زیر لبیتر جواب سلاممو داد و راه افتاد. حس و حال خوشی داشت شهرِ دم دمای غروب؛ آدما، خیابونا، ماشینا، چراغای روشنِ وسطِ تاریکی...
شیشه رو دادم پایین که هوا بخوره کله ی پر از فکر و خیالم. چشمم افتاد به بساط میوه فروشا. از دهنم پرید:
- گیلاسارو! چه خوشگلن!
شنید. غرولند زیر لبیش فضای ماشینو پر کرد
+ یجوری میگه انگار گیلاس نخورده ست! همین پس پریروز یه عالمه گیلاس خریده بودم، کسی لب نزد مجبور شدم همه رو بریزم دور!
چشممو از قرمزی گیلاسا برنداشتم، خوشگل بودن خب!
یکم بعد به مقصد رسیده بودیم، بی حرف پیاده شدم، بی حرفتر راهشو کشید و رفت...
کی پله هارو بالا رفتم؟ کی کلید انداختم؟ کی رفتم توی خونه؟ کی لباسامو عوض کردم؟ کی اون رنگای مسخره ی روی صورتمو شستم؟ نمیدونم!
باید میخوابیدم، یه ساعت، یه ماه، یه سال...
باید میخوابیدم!
انقدر فکر و خیال توی سرم بود و انقدر خسته بودم از این فکر و خیالای لامذهب که چشم رو هم نذاشته خوابم برد...
صدای پا میاومد توی خوابم، صدای به هم خوردن شیشه، صدای نوازش دستای آشنا روی صورتم، صدای یه عطرِ همیشگی...
چشم باز کردم. چقدر خوابیده بودم؟! نمیدونستم! دست کشیدم به پتوی گل گلیِ گرم و نرم، موقع خوابیدن اینجا نبود، بود؟! نمیدونستم!
دست گرفتم به لبه ی کاناپه و نشستم. نگاهم قفل شد رو ظرف پر از گیلاسای قرمزِ روی میز...
واسه من بودن، نبودن؟!
خوشگل بودن، نبودن؟!
قهر بودیم، نبودیم؟!
صدای پای توی خوابم بی سر و صدا از جلوی چشمام رد شد و رفت توی اتاق و درو پشت سرش بست و عطر همیشگیِ توی خوابم جاموند تویِ بیداریام...
قهر بود هنوز، دلخوری بود هنوز، اختلاف بود هنوز، ولی هنوزم عاشقم بود، ولی هنوزم عاشقش بودم...
دلم تنگ شد برای لمسِ نوازش دستاش...
کاسه ی گیلاسو بغل زدم و راه افتادم سمت اتاقی که درش بینمون فاصله انداخته بود...
اصلا گیلاس که تنهایی نمیچسبه...
میچسبه؟!
-طاهرهاباذریهریس
²²:²²
⁶اردیبهشت ماه¹⁴⁰¹
#کاف_میم
۱۴.۹k
۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.