زندگی نامعلوم

پارت سی و نهم

از زبان دایون=دستم هنوز توی دستش بود ولی حسش مثل زهر می‌سوخت ماشین آروم حرکت می‌کرد و فقط صدای موتور و تپش قلبم توی گوشم می‌پیچید. نگاهم رو ازش گرفتم و دوختم به چراغای خیابون که یکی‌یکی محو می‌شدن. دلم می‌خواست در ماشینو باز کنم و بپرم بیرون... هرجایی فقط دور از اون...جونگ هی با یه لبخند سرد گفت

جونگ هی: این اخمات دیگه داره منو اذیت می‌کنه، نمی‌خوای یکم خوش‌اخلاق‌تر باشی عروسم؟

صدام بغض داشت اما خودمو کنترل کردم.

دایون: خسته‌ام... فقط خسته‌ام

خندید، اونجوری که از ته دل نبود دستش رو از روی فرمون برداشت و گذاشت رو پام یخ زدم. نفسم بند اومد

دایون: جونگ هی... لطفاً...

جونگ هی: ساکت شو، من گفتم اجازه داری چیزی بگی؟

دیگه نمی‌تونستم جلوی اشکامو بگیرم دونه‌دونه چکیدن رو گونم به بیرون زل زدم تا نگام بهش نخوره حس می‌کردم هر ثانیه باهاش نفس بکشم یه تیکه از وجودم داره می‌میره

یهو ماشین رو زد کنار خیابون سکوت مرگباری نشست. فقط صدای نفس‌های عصبیش می‌اومد. به سمتم برگشت نگاش تیز و سنگین بود

جونگ هی: تا کی می‌خوای ادا دربیاری؟ فکر کردی با گریه‌ت می‌تونی دل منو نرم کنی؟

دایون: نه... من فقط... می‌ترسم.

خندید اما اون خنده ترسناک‌تر از هر فریادی بود

جونگ هی: و باید بترسی دایون... چون از امشب، هیچ جایی برای فرار نداری.

بغضم ترکید سرم رو پایین انداختم، دلم می‌خواست زمین باز شه و منو قورت بده....
کاش اون شب هیچ‌وقت قبول نمی‌کردم... کاش هنوز توی گذشته می‌موندم، همون‌جا که قلبم هنوز سالم بود...

جونگ هی دوباره ماشین رو روشن کرد دستم رو محکم گرفت، طوری که حس کردم استخونم شکست

جونگ هی: لبخند بزن، عروس من باید خوشحال باشه

لبخند زدم... ولی اون لبخند بوی مرگ می‌داد...
دیدگاه ها (۲۹)

پارت چهلماز زبان دایون=ماشین جلوی تالار ایستاد نورهای سفید و...

زندگی نامعلوم

زندگی نامعلوم

زندگی نامعلوم

زندگی نامعلوم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط