پارت بیست و نهم دوست دخترم باش😍
پارت بیست و نهم دوست دخترم باش😍
پارت تهیونگ
تو همین حال گوشی رونا که روی میز بود زنگ خورد
شماره ی ناشناس بود واسه همین جواب ندادم
داشتم به صفحه ی گوشی رونا نگاه میکردم که یجی از آشپزخانه بیرون اومد و گفت
@بفرمایید دسر آمادس
نگاهی به ساعت کردم ساعت ۴:۳۰ ظهر بود اما هنوز از رزی خبری نبود
دیگه داشت ترس تموم وجودم رو فرا می گرفت
@تهیونگ همه اومدن نمیخوای بیای باهامون خوراکی بخوری؟
#چیه.....خب اومدم
تا خواستم بلند بشم دیدم دوباره گوشی رونا زنگ خورد
دوباره همون شماره بود
با دیدن شماره ی روی گوشی یاد دیشب افتادم که گوشی رزی هم داشت زنگ می خورد.
با این فکر تموم بدنم احساس سستی کرد و ترس بدی تمام وجودم رو گرفت
@مبارک باشه گوشی نو خریدی؟؟
تو همین زمان جونگکوک گفت
&آره من براش هدیه گرفتم....
و با حالت چشمش بهم گفت گوشیو بردارم برم بیرون
گوشیو برداشتم رفتم بیرون و جواب دادم
#الوو
:
:سلام خوبید؟مث اینکه اشتباه گرفتم
#ننههههه درست گرفتید
صدای یک پیرزن از پشت گوشی میومد که گفت
:اها پس لطفا به رونا و رزی بگین که چرا گوشیاشون رو جواب نمیدن صدبار زنگ زدم
#چییی؟؟؟شما کی هستین؟
:من صابخونه ی جدیدشونم بهشون بگین خونه آمادس میتونن بیان برا اسباب کشی
#اهان باشه بهشون میگم
تا تلفن رو قطع کردم به استرس افتادم چون مطمعن بودم برای رزی اتفاقی افتاده چون حتی جواب گوشی صابخونشم نمیداده
پارت رزی
سریع چاقویی رو که داخل جیبم بود رو به هزار زحمت در آوردم و شروع کردم به بریدن طناب
طناب رو درآوردم و خودم رو خلاص کردم
سریع پاهامو از تو طناب خلاص کردم و زدم به چاک
تا پام رو بیرون گذاشتم باد خنکی بهم خورد
هوا خیلی سرد بود
با احتیاط همه جا رو نگاه کردم که یکدفعه کسی اون دور و بر نباشه
نفسم رو تو سینه حبس کردم و از دیولر حیاط پریدم اونطرف و شروع کردم به دویدن
بدون اینکه به عقب نگاه کنم فقط می دویدم اونقدر دویدم که به یک ساحلی رسیدم
خوشحال شدم اما تا خواستم برم جلو چشمام سیاهی رفت و از حال رفتم
پایان پارت بیست و نهم
لایک و فالو یادتون نره😍😎
پارت تهیونگ
تو همین حال گوشی رونا که روی میز بود زنگ خورد
شماره ی ناشناس بود واسه همین جواب ندادم
داشتم به صفحه ی گوشی رونا نگاه میکردم که یجی از آشپزخانه بیرون اومد و گفت
@بفرمایید دسر آمادس
نگاهی به ساعت کردم ساعت ۴:۳۰ ظهر بود اما هنوز از رزی خبری نبود
دیگه داشت ترس تموم وجودم رو فرا می گرفت
@تهیونگ همه اومدن نمیخوای بیای باهامون خوراکی بخوری؟
#چیه.....خب اومدم
تا خواستم بلند بشم دیدم دوباره گوشی رونا زنگ خورد
دوباره همون شماره بود
با دیدن شماره ی روی گوشی یاد دیشب افتادم که گوشی رزی هم داشت زنگ می خورد.
با این فکر تموم بدنم احساس سستی کرد و ترس بدی تمام وجودم رو گرفت
@مبارک باشه گوشی نو خریدی؟؟
تو همین زمان جونگکوک گفت
&آره من براش هدیه گرفتم....
و با حالت چشمش بهم گفت گوشیو بردارم برم بیرون
گوشیو برداشتم رفتم بیرون و جواب دادم
#الوو
:
:سلام خوبید؟مث اینکه اشتباه گرفتم
#ننههههه درست گرفتید
صدای یک پیرزن از پشت گوشی میومد که گفت
:اها پس لطفا به رونا و رزی بگین که چرا گوشیاشون رو جواب نمیدن صدبار زنگ زدم
#چییی؟؟؟شما کی هستین؟
:من صابخونه ی جدیدشونم بهشون بگین خونه آمادس میتونن بیان برا اسباب کشی
#اهان باشه بهشون میگم
تا تلفن رو قطع کردم به استرس افتادم چون مطمعن بودم برای رزی اتفاقی افتاده چون حتی جواب گوشی صابخونشم نمیداده
پارت رزی
سریع چاقویی رو که داخل جیبم بود رو به هزار زحمت در آوردم و شروع کردم به بریدن طناب
طناب رو درآوردم و خودم رو خلاص کردم
سریع پاهامو از تو طناب خلاص کردم و زدم به چاک
تا پام رو بیرون گذاشتم باد خنکی بهم خورد
هوا خیلی سرد بود
با احتیاط همه جا رو نگاه کردم که یکدفعه کسی اون دور و بر نباشه
نفسم رو تو سینه حبس کردم و از دیولر حیاط پریدم اونطرف و شروع کردم به دویدن
بدون اینکه به عقب نگاه کنم فقط می دویدم اونقدر دویدم که به یک ساحلی رسیدم
خوشحال شدم اما تا خواستم برم جلو چشمام سیاهی رفت و از حال رفتم
پایان پارت بیست و نهم
لایک و فالو یادتون نره😍😎
۴.۰k
۲۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.