آن به هر لحظه ی تب دارِ تو پیوند منم
آن به هر لحظهی تبدارِ تو پیوند منم
آنقَدَر داغ به جانم که دماوند منم
توله گرگی که در اندیشهی شریانِ منی
کاسه خونی جگری سوخته مهمانِ منی
چشم: بادام، دهان: پسته، زبان: شیر و شکر
جامِ معجونِ مجسّم شده این گرگ پدر
تا مرا می نگرد قافیه را میبازم
بازیِ منتهی العافیه را میبازم
سیبِ سیب است تن انگیزهی هر آه منم
رطبِ عرشِ نخیل او، قد کوتاه منم
ماده آهوی چمن، هوبرهی سینه بلور
قابِ قوسین دهن، شاپری قلعهی دور
مظهرِ جانِ پلنگم که به "ماه"ی بندم
و بجز ماه دل از آدم و عالم کندم
ماهِ بیرون زده از کنگرهی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم
خندههای نَمَکینَت تبِ دریاچهی قم
بغضهایت رقمی سردتر از قرنِ اتم
موی برهمزدهات جنگلِ انبوه از دود
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود
قصّههای کهن از چشمِ تو آغاز شدند
شاعران با لبِ تو قافیه پرداز شدند
هر پسربچّه که راهش به خیابانِ تو خورد
یک شبه مَرد شد و یکّه به میدان زد و مُرد
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بند توام آزادم
چشممان خورد به هم صاعقه زد پلکم سوخت
نیزهای جمجمهام را به گلوبند تو دوخت
سرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید
دوزخِ نِی شدم و شعله دَواندم به تَنت
شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
پیشِ چشمِ همه از خویش یلی ساختهام
پیشِ چشمانِ تو امّا سپر انداختهام
ناگهان دِشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماهِ من روی گرفت و سَرِ مرّیخ نشست
آسِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند...
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند
چای داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقَدَر سرد شدم از دهنت افتادم
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چمبره زد کار به دستم بدهد
تو نباشی من از آیندهی خود پیرترم
از خرِ زخمیِ ابلیس زمینگیرترم
تو نباشی من از اعماقِ غرورم دورم
زیرِ بیرحمترین زاویهی ساتورم
تو نباشی من و این پنجرهها هم زردیم
شاید آخر سَرِ پاییز توافق کردیم...
آنقَدَر داغ به جانم که دماوند منم
توله گرگی که در اندیشهی شریانِ منی
کاسه خونی جگری سوخته مهمانِ منی
چشم: بادام، دهان: پسته، زبان: شیر و شکر
جامِ معجونِ مجسّم شده این گرگ پدر
تا مرا می نگرد قافیه را میبازم
بازیِ منتهی العافیه را میبازم
سیبِ سیب است تن انگیزهی هر آه منم
رطبِ عرشِ نخیل او، قد کوتاه منم
ماده آهوی چمن، هوبرهی سینه بلور
قابِ قوسین دهن، شاپری قلعهی دور
مظهرِ جانِ پلنگم که به "ماه"ی بندم
و بجز ماه دل از آدم و عالم کندم
ماهِ بیرون زده از کنگرهی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم
خندههای نَمَکینَت تبِ دریاچهی قم
بغضهایت رقمی سردتر از قرنِ اتم
موی برهمزدهات جنگلِ انبوه از دود
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود
قصّههای کهن از چشمِ تو آغاز شدند
شاعران با لبِ تو قافیه پرداز شدند
هر پسربچّه که راهش به خیابانِ تو خورد
یک شبه مَرد شد و یکّه به میدان زد و مُرد
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بند توام آزادم
چشممان خورد به هم صاعقه زد پلکم سوخت
نیزهای جمجمهام را به گلوبند تو دوخت
سرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید
دوزخِ نِی شدم و شعله دَواندم به تَنت
شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
پیشِ چشمِ همه از خویش یلی ساختهام
پیشِ چشمانِ تو امّا سپر انداختهام
ناگهان دِشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماهِ من روی گرفت و سَرِ مرّیخ نشست
آسِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند...
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند
چای داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقَدَر سرد شدم از دهنت افتادم
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چمبره زد کار به دستم بدهد
تو نباشی من از آیندهی خود پیرترم
از خرِ زخمیِ ابلیس زمینگیرترم
تو نباشی من از اعماقِ غرورم دورم
زیرِ بیرحمترین زاویهی ساتورم
تو نباشی من و این پنجرهها هم زردیم
شاید آخر سَرِ پاییز توافق کردیم...
۶.۳k
۲۰ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.