سه روز از دعوایِ کودکانه مان میگذشت ..
سه روز از دعوایِ کودکانهمان میگذشت ..
سه روز بود یک کلمه هم حرف نزده بودیم ..
سه روز بود هر چند ساعت یک بار زنگ میزدم به دوستش و آمارش رو میگرفتم ..
اما
دیگه طاقتم طاق شده بود از این دوری و داشتم موهایشُ از قابِ عکسی که در آغوشم بود بو میکشیدم که تلفنم زنگ خورد ..
نزدیک ترین دوستش بود !
صداش لرز داشت
هِی قسم می داد که آروم باشم و بعد از کلی مِن و مِن کردن گفت:
" نیم ساعت پیش دیدمش که دست غریبه ای رو گرفته بود و به فلان کافه رفت "
گفت و لابه لای قسم دادن هاش گوشی از دستم افتاد ..
اصلا نمیفهمیدم چی شنیدهم ..
دلیل سه روز بی تفاوتیش برام روشن شده بود ..
فقط میخواستم ببینم این غریبه کیه ؟
میخواستم ببینم این غریبه اندازه ی من او رو بلده ؟!
این غریبه وسطِ حرف هایش یکدفعه مکث میکنه که بگه الهی فدای آرامشِ چشمات بشم؟
حالا
از آخرین حرف هایت که به تنهایی ام ختم شد ،
چند ماه و چند روز و چند ساعت گذشته ..
اینبار قهرت خیلی طولانی شده عزیزم!
این روز ها هم ميشد دو نفره باشد!
غرورَت اگر پا درميانى نميكرد ..
اين روزها ميشد؛
تكرارِ زمستان نباشد!
كمى كوتاه اگر مى آمدی ..
تمامِ درختان؛
تا بهارِ بعد
به يُمنِ حضورت،
شكوفه هايشان را نگه ميداشتند !
شانه به شانه ام اگر مى بودى ..
رسمِ زمانه است شايد
تمامِ اتفاقاتِ خوب،
تمامِ دلنشين ها
آنجا كه بايد رُخ دهند،
نيست ميشوند!
يا آنقدر دير اتفاق مى افتند،
كه تمامِ فصل ها زمستان شده است،
يا آنقدر زود كه درختان هنوز شكوفه نزده اند!
آنجا را نمیدانم
اما اینجا بی تو و آغوشت ؛
شهریورِ من
نسخهای از پاییز است و
برگ به برگ
خیابان به خیابان
پاییز به شدت دارد اتفاق میافتد ؛
سی و یک روز قرار است
که ابری باشد ..
تو نباشی من و این پنجرهها ،
همدردیم
و شاید آخر سر پاییز توافق کردیم ..
[ پاییز جانم ؛
وقت آمدنت شده
بیا ولی ..
فقط ؛
به نارنگی هایِ نارنجیِ خوشرنگت قسم
اینبار آرام تر بیا ؛
شاید کسی در این حوالی دلش با آمدنت بگیرد !
اگر آمدی دلبری ها و رقص موهایت را بگذار برای بعد ..
نم چشمانت را جای دیگری ببر!
پاییز جانم ؛
حیف که تو
تو بوی معشوق هایی را می دهی که آمدند و رفته اند ..
` سلام على من غرسوا ورودًا في أرواحنا ، و رحلوا دون رعايتها ` ]
#مُــوژان
‹ چہاࢪشنبہ،هفدھشہࢪیوࢪمآھِ،یڪھـزآࢪوچہاࢪصد!›
حیاطِ رو به خزان ^^🍂
سه روز بود یک کلمه هم حرف نزده بودیم ..
سه روز بود هر چند ساعت یک بار زنگ میزدم به دوستش و آمارش رو میگرفتم ..
اما
دیگه طاقتم طاق شده بود از این دوری و داشتم موهایشُ از قابِ عکسی که در آغوشم بود بو میکشیدم که تلفنم زنگ خورد ..
نزدیک ترین دوستش بود !
صداش لرز داشت
هِی قسم می داد که آروم باشم و بعد از کلی مِن و مِن کردن گفت:
" نیم ساعت پیش دیدمش که دست غریبه ای رو گرفته بود و به فلان کافه رفت "
گفت و لابه لای قسم دادن هاش گوشی از دستم افتاد ..
اصلا نمیفهمیدم چی شنیدهم ..
دلیل سه روز بی تفاوتیش برام روشن شده بود ..
فقط میخواستم ببینم این غریبه کیه ؟
میخواستم ببینم این غریبه اندازه ی من او رو بلده ؟!
این غریبه وسطِ حرف هایش یکدفعه مکث میکنه که بگه الهی فدای آرامشِ چشمات بشم؟
حالا
از آخرین حرف هایت که به تنهایی ام ختم شد ،
چند ماه و چند روز و چند ساعت گذشته ..
اینبار قهرت خیلی طولانی شده عزیزم!
این روز ها هم ميشد دو نفره باشد!
غرورَت اگر پا درميانى نميكرد ..
اين روزها ميشد؛
تكرارِ زمستان نباشد!
كمى كوتاه اگر مى آمدی ..
تمامِ درختان؛
تا بهارِ بعد
به يُمنِ حضورت،
شكوفه هايشان را نگه ميداشتند !
شانه به شانه ام اگر مى بودى ..
رسمِ زمانه است شايد
تمامِ اتفاقاتِ خوب،
تمامِ دلنشين ها
آنجا كه بايد رُخ دهند،
نيست ميشوند!
يا آنقدر دير اتفاق مى افتند،
كه تمامِ فصل ها زمستان شده است،
يا آنقدر زود كه درختان هنوز شكوفه نزده اند!
آنجا را نمیدانم
اما اینجا بی تو و آغوشت ؛
شهریورِ من
نسخهای از پاییز است و
برگ به برگ
خیابان به خیابان
پاییز به شدت دارد اتفاق میافتد ؛
سی و یک روز قرار است
که ابری باشد ..
تو نباشی من و این پنجرهها ،
همدردیم
و شاید آخر سر پاییز توافق کردیم ..
[ پاییز جانم ؛
وقت آمدنت شده
بیا ولی ..
فقط ؛
به نارنگی هایِ نارنجیِ خوشرنگت قسم
اینبار آرام تر بیا ؛
شاید کسی در این حوالی دلش با آمدنت بگیرد !
اگر آمدی دلبری ها و رقص موهایت را بگذار برای بعد ..
نم چشمانت را جای دیگری ببر!
پاییز جانم ؛
حیف که تو
تو بوی معشوق هایی را می دهی که آمدند و رفته اند ..
` سلام على من غرسوا ورودًا في أرواحنا ، و رحلوا دون رعايتها ` ]
#مُــوژان
‹ چہاࢪشنبہ،هفدھشہࢪیوࢪمآھِ،یڪھـزآࢪوچہاࢪصد!›
حیاطِ رو به خزان ^^🍂
۱۵۰.۷k
۱۷ شهریور ۱۴۰۰