یک روز ملانصرالدین

یک روز ملانصرالدین
برای تعمیر بام خانه خود
مجبور شد، مصالح ساختمانی را
بر پشت الاغ بگذارد
و به بالای پشت بام ببرد.
الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت.
ملا مصالح ساختمانی را
از دوش الاغ برداشت
و سپس الاغ را به طرف پایین
هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر
از پله بالا می رود،
ولی به هیچ وجه
از پله پایین نمی آید.
هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد.
ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد
که استراحت کند.
در همین موقع دید
الاغ دارد روی پشت بام
بالا و پایین می پرد.
وقتی که دوباره به پشت بام رفت،
می خواست الاغ را آرام کند
که دید الاغ به هیچ وجه
آرام نمی شود و برگشت.
بعد از مدتی متوجه شد که
سقف اتاق خراب شده
و پاهای الاغ از سقف چوبی
آویزان شده، و سرانجام الاغ
از سقف به زمین افتاد و مرد!

ملانصرالدین با خود گفت:
لعنت بر من که نمی دانستم
اگر خر به جایگاه رفیع و بالایی برسد
هم آنجا را خراب می کند
و هم خودش را از بین می برد.

مراقب باشید
به هر الاغی جایگاهی بالاتر از
شأن او ندهید
دیدگاه ها (۱)

فاحشه همبسترش را می بوسد.ورزشکار چهار گوش زمین را.و ملا کتاب...

حق گرفتنی است نه دادنی !

دختری مادرش ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ...مادر ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ...

📚 داستان کوتاه #قدرت_عشقگویند که ...در زمان کریمخان زند مرد ...

جرعه ای خاطره.:تابستان سال ۱۳۵۱ شایدم ۵۲ مثل همین تابستون اخ...

چپتر ۹ _ آرکانیوم و جنونماه ها گذشت...و سکوت خانه کوچک لیندا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط