بنویسمننویسمتو نمی خوانی که

بنویسم،ننویسم،تو نمی خوانی که!
چیزی از معجزه ی شعر،نمی دانی که!
گفتم ازحال خرابم وصدافسوس که تو
بی خبر مانده ای از ماندن مهمانی که..
خانه کرده است دراین سینه ی پرآشوبم
مثل شبهای پر ازشعر زمستانی که..
نرسیده است نگاهی به تماشای تنم
شده ام پرسه«زن»کوچه خیابانی که..
روزگاری،من و توبیخبر از فرداها
دست دردست پراز خواهش پنهانی که..
کاش یک بار فقط،بغض مرا می خواندی!
بنویسم،ننویسم،تو نمی خوانی که
دیدگاه ها (۴)

این روزها تونیستی من بایاد تو عشق میکنم این روزها نگاه تو را...

چه آرامشی داره دستای توچقد حال من خوبه ،ممنونتمکنارم نشستی ه...

می زند باران و دلتنگی به من سر میزندباز یاد و خاطراتش بر دلم...

مرا آرام میبینی سکوتم سخت تب دارد نمیدانی که چشمانم چه حالی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط