صبح شد

صبح شد

#حامیم
بلند شدیمو یه صبحانه خوردیم چون قرار بود ساعت 8نادیارو برسونم ارایشگاه خودمم برم ارایشگاه برای عروسی اماده شیم🥺🤍✨
خیلی خوشحال بودم که با 27سال سن بلاخره ازدواج کردم

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
#نادیا
داشتیم صبحانه میخوردیم اما چون ذوق داشتم نمیدونستم دارم چی میخورم خیلی خوشحال بودم واقعا از ته دلم خوشحال بودمو با لبخند به حامیم نگا میکردم ،، اونم مشخص بود از چشاش ک چقدر خوشحاله 😍
راستی یادم رفت بگم ما قبل اینکه عقد کنیم جهازمونو کامل کرده بودیم و فقط باید میرفتیم خونمون😉

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
مامان لیلا: نادیا عزیزم به جانا برین یکم برای خودتون خرید کنین اگ میخواین اره؟
من: اره حتما اگ جانا دوست داره😊
جانا: ارهههه من خودم این پیشنهادو داشتم میخوام برات چیزی بخرم
من: عه وا چی🥲🤭
جانا: دیگهههههه دوست دارم برا عردسمون چیزی بخرمممممممم😇
من:😚
حامیم: جانا خانم هواست باشه خانممو ندزدن😑😄
جانا: نخیرررر هواسم هستتتتت😏
بابا حمید: خیله خببب حامی پاشو منو تویم بریم باهم دیگ با مامان خونرو ببینیم کمی نداشته باشه
حامیم : چشمم🤍

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
#نادیا
رفتیم با جانا بیرون تو شهر دور میزدیم ، عطر و اکسسوری خریدیم
و جانا هم واسم یه دسته گل و یه گردنبند خرید با اسم حامیم🥰🥰

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
حامیم: رفتیم با مامانم و بابا خونه منو نادیا رو ببینیم تا کمی چیزی نداشته باشه که خدارشکر نداشت
ازونجا رفتیم ارایشگاه برای من و بابام وقت گرفتیم و مامانمم وقت ارایشگاه جا دوستش گرفت

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
#نادیا
تقریبا ساعت 3 بود ماهم ساعت8 عروسیمون شروع میشد که همه برگشتیم خونه و منم رفتم یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم
و بعد من حامیم رفت حموم و کم کم بقیه رفتن😁
بعدش نشستیم خونه و یکمی از ایندمون صحبت کردیم
همون لحظه حامیم به علیرضا ریاضی زنگ زد
حامیم: الووو سلاااام علیرضای مننن😄😘
علیرضا:جووونم سلام داداش
حامیم: برا امشب اماده ای؟
علیرضا: چجورم وسایل اماده اسسسس
حامیم : دمت گرممممممم🤩
علیرضا: ارهه امشی عروسیتو میترکونممم
دیدگاه ها (۹)

😰😰

عشق زندگیم

حامیمو تو اسمون دیدم🥺🤍✨

🥺

#Gentlemans_husband#season_Third#part_293و بعد دوباره سرشو ع...

پارت 5. وقتی دوستش داشتی اما

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط