پارت : ۴۲

یوری حلقه رو گرفت ، نگاه کرد و بی کلام روی میز گذاشت .
تهیونگ شراب رو ریخت و لیوان هارو بلند کردن ، صدای شهر مثل موسیقی ای که فقط برای اونها پخش میشد تو هوا پیچید.
_ میدونی چرا آوردمت اینجا ؟ چون تو همیشه از ارتفاع میترسی ، ولی من میخواستم ببینی که حتی ترس هات هم میتونن زیبا باشن.
یوری شراب رو روی میز گذاشت و گفت :
+ تو همیشه دنبال معنا میگردی ، ولی من دنبال فرارم از تو ، از خودم ،از این بازی که راه انداختی.
_ اگه فرار کنی ، بهت حق میدم و دنبالت نمیام ، ولی اگه وایسی ... کنارت میمونم ، حتی اگه هیچ وقت نگام نکنی .
یوری مست شد ، از شراب ، از کلمات ، از نگاه های تهیونگ ، و از لحظه ای که انگار کسی واقعا اون رو میبینه.
و یه لحظه ، فقط یه لحظه ، تهیونگ خم شد و لب هاش رو روی لب های یوری گذاشت و یوری بی هیچ حرصی بوسه رو پذیرفت .
برای فرار ، از خودشش ، از نقشش و دیواری که حالا ترک برداشته بود.
باد بالای پشت بام ، موهای یوری رو به هم ریخته بود ، همینطور قلبش رو.
چراغ های توکیو زیر پاشون مثل هزاران چشم بیدار میدخشیدن .
تهیونگ کنارش نشسته بود ، لیوان شراب توی دست ، ولی نگاهش ... نگاهش انگار از پشت سال ها به او رسیده بود.
هیچکدوم حرفی نمیزدن .
فقط صدای باد ، صدای دور خیابان‌ها و تپش قلبهای که انگار باهم هماهنگ شده بودن.

[ این مرد همیشه یه قدم جلوتر از منه و هربار که فکر میکنم بازی رو فهمیدم ، صحنه رو عوض میکنه .
این ارتفاع ...
این نور ها ...
این سکوت ...
همه چیزش مثل یه دامه .
تله ای که حتی نمیخوام از اون فرار کنم ، ولی چرا ؟ چرا حس میکنم اگه همین حالا به اون نزدیک نشم ، همه چیز رو برای همیشه از دست میدم ؟ ]

تهیونگ لیوانش رو روی میز گذاشت . آرام ، بدون عجله ، سرش رو کمی به سمت شهر خم کرد ، ولی گوشه نگاهش هنوز روی یوری بود .
یوری حس کرد نفسش سنگین تر شده انگار هوا بینشون غلیظ تر شده بود .
انگار یه کلمه ، یه حرکت میتونست همه چیز رو تغییر بده .

________________________________________
منتظر باشید که پارت بعد
آره دیگه خودتون بفهمید
هیجان داشته باشید بای
دیدگاه ها (۳)

پارت : ۴۳

پارت : ۴۱

پارت : ۴۰

پارت : ۱۸

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط