پارت : ۴۱
کیم یوری 24ژانویه 2023، ساعت 13:58
توکیو ، با چراغ های نئونی که مثل نبض یه موجود زنده میزدن و خیابان هایی که انگار هیچ وقت به پایان نمی رسیدن ، اون شب بوی باران و دود و رویا میداد.
یوری و تهیونگ میان ازدحام بازار مثل دو بازیگر که متن نمایشنامه رو از برند ، ولی هیچ کدوم به اون ایمان ندارند .
باید خرید میکردن ، باید نقش بازی میکردن ، باید وانمود میکردن که این ( ما ) واقعیه.
اما یوری میان اون همه نور و صدا ، فقط یه چیزی رو حس میکرد ، خفگی ، خفگی از نگاه های متعدد تهیونگ ، از لمس های بی اجازه ، از جملاتی که بیشتر فرمان بودن تا نوازش . تهیونگ ، بدون اینکه بهش نگاه کنه ، لیوان کریستالی رو برداشت .
نور نئون روی شیشه شکست و هزار تیکه شد .
_ این برای میز کنار تخت خوبه .
یوری با صدایی که مثل تیغ آرامی روی شیشه کشیده میشد گفت :
× تو حتی نمیدونی من چه رنگی دوست دارم ، چطور فکر میکنی میتونی برای خونه مون تصمیم بگیری ؟
تهیونگ هنوز به لیوان خیره بود .
_ چون خونه مون فقط یه مکان نیست ... یه مفهومه و من میخوام اون مفهموم تو باشی ، خب کدوم رنگ رو دوست داری؟
+ تو دنبال شناخت من نیستی .... دنبال کنترل کردنی و من پروژه ای برای بازسازی نیستم.
_ نه ... تو پروژه نیستی ، تو یه ویرانه ای ، و من تنها کسی ام که هنوز جرات کرده پا بذاره توی خرابه هات ، راستی نگفتی کدوم رنگ و مدل لیوان رو دوست داری .
اون جمله و تاکیید تهیونگ روی لیوان مثل سیلی ای بود که از حقیقت میاد .
یوری نفسش رو آهسته بیرون داد و بی کلام ، از میان جمعیت دور شد .
اتاق کوچیک بود ، با پرده هایی که رنگ غروب رو بلعیده بودن .
یوری خودش رو روی تخت انداخت ، چشم هاش بسته ولی ذهنش بیدار ، تهیونگ ، بازار ، لیوان لعنتی و اون جمله.
همه مثل فیلمی بی پایان تو سرش میچرخیدن تا جایی که دیگه یادش نیومد چطور خوابید .
نسیمی آرام از پنجره گذشت ، موهاش رو تکون داد و بعد..... حس کرد که بلند شده ، نه با پاهای خودش.... چشم هاش رو باز کرد ، چراغ های توکیو مثل کهکشان زیر پاش گسترده بود.
صدای باد ، بوی ارتفاع و تهیونگ....
دو صندلی رو به شهر ، یه میز کوچیک ، یه بطری شراب و دو لیوان.
یوری با شوک از بغل تهیونگ پایین اومد .
+ تو دیوونه ای.... چرا همیشه باید کاری کنی که ذهن منو به هم بریزه ؟ چرا نمیتونی یه بار ، فقط یه بار معمولی باشی ؟
تهیونگ لبخندی زد .
_ چون تو معمولی نیستی و من هم نمی تونم با کسی که معمولیه زندگی کنم.
بعد تهیونگ دستش رو به معنای بفرمائید به سمت صندلی ها دراز کرد و نشستن.
حلقه ای نقره ای از جیبش بیرون آورد ، ساده ولی سنگین.
_ این حلقه ، نه برای مالکیت ... برای یادآوریه ، یادآوری اینکه حتی اگه همه چی قراردادی باشه ، من هنوز میخوام کنار تو باشم . ...
توکیو ، با چراغ های نئونی که مثل نبض یه موجود زنده میزدن و خیابان هایی که انگار هیچ وقت به پایان نمی رسیدن ، اون شب بوی باران و دود و رویا میداد.
یوری و تهیونگ میان ازدحام بازار مثل دو بازیگر که متن نمایشنامه رو از برند ، ولی هیچ کدوم به اون ایمان ندارند .
باید خرید میکردن ، باید نقش بازی میکردن ، باید وانمود میکردن که این ( ما ) واقعیه.
اما یوری میان اون همه نور و صدا ، فقط یه چیزی رو حس میکرد ، خفگی ، خفگی از نگاه های متعدد تهیونگ ، از لمس های بی اجازه ، از جملاتی که بیشتر فرمان بودن تا نوازش . تهیونگ ، بدون اینکه بهش نگاه کنه ، لیوان کریستالی رو برداشت .
نور نئون روی شیشه شکست و هزار تیکه شد .
_ این برای میز کنار تخت خوبه .
یوری با صدایی که مثل تیغ آرامی روی شیشه کشیده میشد گفت :
× تو حتی نمیدونی من چه رنگی دوست دارم ، چطور فکر میکنی میتونی برای خونه مون تصمیم بگیری ؟
تهیونگ هنوز به لیوان خیره بود .
_ چون خونه مون فقط یه مکان نیست ... یه مفهومه و من میخوام اون مفهموم تو باشی ، خب کدوم رنگ رو دوست داری؟
+ تو دنبال شناخت من نیستی .... دنبال کنترل کردنی و من پروژه ای برای بازسازی نیستم.
_ نه ... تو پروژه نیستی ، تو یه ویرانه ای ، و من تنها کسی ام که هنوز جرات کرده پا بذاره توی خرابه هات ، راستی نگفتی کدوم رنگ و مدل لیوان رو دوست داری .
اون جمله و تاکیید تهیونگ روی لیوان مثل سیلی ای بود که از حقیقت میاد .
یوری نفسش رو آهسته بیرون داد و بی کلام ، از میان جمعیت دور شد .
اتاق کوچیک بود ، با پرده هایی که رنگ غروب رو بلعیده بودن .
یوری خودش رو روی تخت انداخت ، چشم هاش بسته ولی ذهنش بیدار ، تهیونگ ، بازار ، لیوان لعنتی و اون جمله.
همه مثل فیلمی بی پایان تو سرش میچرخیدن تا جایی که دیگه یادش نیومد چطور خوابید .
نسیمی آرام از پنجره گذشت ، موهاش رو تکون داد و بعد..... حس کرد که بلند شده ، نه با پاهای خودش.... چشم هاش رو باز کرد ، چراغ های توکیو مثل کهکشان زیر پاش گسترده بود.
صدای باد ، بوی ارتفاع و تهیونگ....
دو صندلی رو به شهر ، یه میز کوچیک ، یه بطری شراب و دو لیوان.
یوری با شوک از بغل تهیونگ پایین اومد .
+ تو دیوونه ای.... چرا همیشه باید کاری کنی که ذهن منو به هم بریزه ؟ چرا نمیتونی یه بار ، فقط یه بار معمولی باشی ؟
تهیونگ لبخندی زد .
_ چون تو معمولی نیستی و من هم نمی تونم با کسی که معمولیه زندگی کنم.
بعد تهیونگ دستش رو به معنای بفرمائید به سمت صندلی ها دراز کرد و نشستن.
حلقه ای نقره ای از جیبش بیرون آورد ، ساده ولی سنگین.
_ این حلقه ، نه برای مالکیت ... برای یادآوریه ، یادآوری اینکه حتی اگه همه چی قراردادی باشه ، من هنوز میخوام کنار تو باشم . ...
- ۴۲۱
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط