ازدواج اجباری
𝙵𝚘𝚛𝚌𝚎𝚍 𝚖𝚊𝚛𝚛𝚒𝚊𝚐𝚎
(𝙿𝚊𝚛𝚝 38)
ات ویو
با حس سردرد وحشتناک و دل درد و حالت تهوع چشمای اشکیم رو آروم باز کردم که تار میدیدم.... چند بار پلک زدم و بلند شدم و نشستم رو تخت.... تکیه دادم و دستمو گذاشتم رو سرم و چشمامو رو هم از درد فشار دادم.... فک کنم دیشب زیاد روی کردم!
ولی من چجوری اومدم اینجا؟
کی منو آورد؟
دیشب کاری نکردم که باعث آبرو ریزی بشه؟
کلی سوال تو ذهنم بود که تا وقتی یه صحنه ای از جلو چشمام رد شد... با تعجب چشمامو باز کردم و دور و ورم دیدم....
"تحریکم نکن"
"میخوای از یه جا دیگه بمکی؟"
"اومممم عجب لبایی"
با یاد اوری اینا جیغی زدم و عین جن زده ها پریدم و دستمو هزار بار کوبیدم تو سرم با اینکه درد میکرد.... حالت تهوع ام شدید تر شد و نتونستم تحمل کنم و دستمو گذاشتم جلو دهنم و با سرعت رفتم سمت دستشویی اتاقم... هر کوفتی که دیشب خورده بودم همش عین زهرمار از حلقم اومد بیرون... صورتمو آب زدم و اومدم بیرون.... لباسامو عوض کردم و موهامو مرتب کردم و رفتم پایین... من دیشب چه گوهی خوردم خدایی؟
نشستم رو مبل بدون توجه به لارا و جئون که در حال صبحونه خوردن بودن.... شت اینا دیگه کی اومدن؟
دستمو بردم تو موهام و آهی کشیدم و به یه جا خیره شدم
با خودم حرف میزدم ولی تو دلم
آخه دختره ی اسکل.... وقتی جنبه اشو نداری برای چی کوفت میکنی
خاک تو سرت کنن الان چطوری میخوای تو روی جیمین نگاه کنی؟!
وایسا.... نکنه.... نکنه شب باهم خوابیدیم؟!
نه نه امیدوارم این جوری نشده باشه
جهنم همو بوسیدیم هر کاری کردیم ولی توروخدا همو نکرده باشیم
ای خداااا دلم میخواد برم بمیرم
انقد تو فکر فرو رفته بودم که نفهمیدم یه نفر کنارم رو مبل نشسته دست به سینه و داره نگام میکنه.... تا به خودم اومدم چشمامو مالوندم و نگاهی به سمت راستم کردم.... جئون نشسته بود و یه جورایی با حالت سوالی و خمار نگام میکرد.... منم که الان حوصله ی هیچکسو نداشتم درسته میتونستم قورتش بدم
هوفی کشیدم و با کلافگی گفتم...
ات: چی میخوای؟ "سرد"
جونگ کوک: من چیزی گفتم؟
ات: ولی قیافت میخواد الان منو قورت بده😐
جونگ کوک: جئون ات!
ات: فامیلیه حال بهم زنتو رو من نزار!
من مین ات هستم
جونگ کوک: دیشب چرا مست کرده بودی؟"خمار"
ات/ تا اینو گفت تعجب کردم.... اون از کجا فهمیده یعنی؟ خودمو زدم به کوچه علی چپ/
ات: دیشب؟ من؟ کی؟ "کلافه"
جونگ کوک: لارا عشقم
"لارایی که دست به سینه جلو در وایستاده بود قدم برداشت و با چشم غره رفتن به ات رفت سمت جونگ کوک"
ادامه اش تو کامنتا
(𝙿𝚊𝚛𝚝 38)
ات ویو
با حس سردرد وحشتناک و دل درد و حالت تهوع چشمای اشکیم رو آروم باز کردم که تار میدیدم.... چند بار پلک زدم و بلند شدم و نشستم رو تخت.... تکیه دادم و دستمو گذاشتم رو سرم و چشمامو رو هم از درد فشار دادم.... فک کنم دیشب زیاد روی کردم!
ولی من چجوری اومدم اینجا؟
کی منو آورد؟
دیشب کاری نکردم که باعث آبرو ریزی بشه؟
کلی سوال تو ذهنم بود که تا وقتی یه صحنه ای از جلو چشمام رد شد... با تعجب چشمامو باز کردم و دور و ورم دیدم....
"تحریکم نکن"
"میخوای از یه جا دیگه بمکی؟"
"اومممم عجب لبایی"
با یاد اوری اینا جیغی زدم و عین جن زده ها پریدم و دستمو هزار بار کوبیدم تو سرم با اینکه درد میکرد.... حالت تهوع ام شدید تر شد و نتونستم تحمل کنم و دستمو گذاشتم جلو دهنم و با سرعت رفتم سمت دستشویی اتاقم... هر کوفتی که دیشب خورده بودم همش عین زهرمار از حلقم اومد بیرون... صورتمو آب زدم و اومدم بیرون.... لباسامو عوض کردم و موهامو مرتب کردم و رفتم پایین... من دیشب چه گوهی خوردم خدایی؟
نشستم رو مبل بدون توجه به لارا و جئون که در حال صبحونه خوردن بودن.... شت اینا دیگه کی اومدن؟
دستمو بردم تو موهام و آهی کشیدم و به یه جا خیره شدم
با خودم حرف میزدم ولی تو دلم
آخه دختره ی اسکل.... وقتی جنبه اشو نداری برای چی کوفت میکنی
خاک تو سرت کنن الان چطوری میخوای تو روی جیمین نگاه کنی؟!
وایسا.... نکنه.... نکنه شب باهم خوابیدیم؟!
نه نه امیدوارم این جوری نشده باشه
جهنم همو بوسیدیم هر کاری کردیم ولی توروخدا همو نکرده باشیم
ای خداااا دلم میخواد برم بمیرم
انقد تو فکر فرو رفته بودم که نفهمیدم یه نفر کنارم رو مبل نشسته دست به سینه و داره نگام میکنه.... تا به خودم اومدم چشمامو مالوندم و نگاهی به سمت راستم کردم.... جئون نشسته بود و یه جورایی با حالت سوالی و خمار نگام میکرد.... منم که الان حوصله ی هیچکسو نداشتم درسته میتونستم قورتش بدم
هوفی کشیدم و با کلافگی گفتم...
ات: چی میخوای؟ "سرد"
جونگ کوک: من چیزی گفتم؟
ات: ولی قیافت میخواد الان منو قورت بده😐
جونگ کوک: جئون ات!
ات: فامیلیه حال بهم زنتو رو من نزار!
من مین ات هستم
جونگ کوک: دیشب چرا مست کرده بودی؟"خمار"
ات/ تا اینو گفت تعجب کردم.... اون از کجا فهمیده یعنی؟ خودمو زدم به کوچه علی چپ/
ات: دیشب؟ من؟ کی؟ "کلافه"
جونگ کوک: لارا عشقم
"لارایی که دست به سینه جلو در وایستاده بود قدم برداشت و با چشم غره رفتن به ات رفت سمت جونگ کوک"
ادامه اش تو کامنتا
۵.۹k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.