منو گذارش میکنی؟ گذارش کن بی تربیت😔🔪
منو گذارش میکنی؟ گذارش کن بی تربیت😔🔪
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁴⁷
با دستای لرزون، کاسه چیپس هاش رو روی اپن گذاشت و دستاشو چفت دهنش کرد.
سعی کرد با اروم ترین حالت ممکن راه بره و سر و صدایی ایجاد نکنه.
وقتی جونگکوک رو دید که روی مبل لم داده و مشغول کار با لپتاپشه، سمتش رفت و محکم تکونش داد. جونگکوک نگاهی به چهره هراسونش کرد و لب زد: چیزی شد..
من: هیسسسسسس!
دستاشو به علامت سکوت روی لباش گذاشت و سرشو نزدیک گوش جونگکوک کرد و گفت: دزد اومده..من دیدمشون.. پنج شیش نفری بودن..تو..توی حیاط با لیزر قایم شده بودن..میترسم جونگکوک!
جونگکوک احساس کرد ته دلش خالی شد..پس..اومده بودن انتقام بگیرن؟
دست جیمین و گرفت و داخل طبقه اخر که به پشت بوم راه داشت رفت.
با جدیت تاکید کرد: ببین جیمین، تحت هیچ شرایطی بیرون نمیای فهمیدی؟ حتی اگه صدای تیراندازی هم شنیدی در و قفل کن و بیرون نیا، اگه حس کردی دارن وارد خونه میشن، از در پشت کمد برو اونجا امنه.
من: خودت چ.چی جونگکوک؟ تو..میشناسیشون..؟
در کمد و باز کرد و همزمان که تفنگش رو بیرون میکشید گفت: یه مشت مافیایی ترسو ان که فکر کردن میتونن با گرفتن تو از من انتقام بگیرن.
قبل از رفتن، بوسه ایی روی پیشونیش کاشت اما جیمین به دستش چنگ زد: ت..تنهایی؟ اونا..مسلحن؟
بدون جواب دادن سریع در و بست و پله هارو پایین اومد. پوزخند از روی لباش پاک نمیشد. گوشیش رو برداشت وشماره مد نظرش رو گرفت: هی..ده دقیقه دیگه اینجا باش، نمایش و از دست نده!
وارد اتاق کتابخونه شد و وقتی رمز رو زد، کتابا کنار رفتن و داخل شد.
لباساش رو با لباسای مشکی عوض و کلاهش رو پوشید. تنها نگرانیش جوجه نقره ایش بود. از خونه بیرون رفت و کوچه هارو دور زد و به جایی که میخواست رسید. طبق انتظارش، ده نفر پشت سرش اومدن و وایسادن.
حالا همه چی از اول شروع میشد، خودش قصد کشت خودش و جوجه شو داشت و هم بازی میداد.
با طناب همراه با بقیه وارد حیاط خونه خودش شد و اسلحه به دست، خودشونو به افراد سیاه پوش رسوندن.
تعظیمی کرد و گفت: قربان،چوی ته جانگ هستم، ما افراد پشتیبانی هستیم.
مرد خوبه ایی زمزمه کرد و نقشه رو گفت: تا چند دقیقه پیش چراغ خونه روشن بود اما الان خاموشه، مثل اینکه خوابیدن، نصف افراد پشتیبانی رو بفرست پشت بوم و بقیه دنبال من بیان بالا. فقط و فقط همسرش رو بگیرید، با جئون کاری نداریم.
همه "بله قربان" گفتند.
خودش همراه دسته اول، با کمک طناب بالا رفتند و به پشت بوم رسیدند.
نیشخند زنان، کش و قوصی به بدنش داد و روبه افراد گفت: کاپیتان هوک کجا رفت؟ مرد گفت: همراه کیم وارد خونه شدند.
ادامه در کامنت اول👇🏻
چشمـٓ نقرهٰ اےٓ..
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
یآ گلٓـ زردمٰـ..؟
▹ · ————— ·𖧷· ————— · ◃
part⁴⁷
با دستای لرزون، کاسه چیپس هاش رو روی اپن گذاشت و دستاشو چفت دهنش کرد.
سعی کرد با اروم ترین حالت ممکن راه بره و سر و صدایی ایجاد نکنه.
وقتی جونگکوک رو دید که روی مبل لم داده و مشغول کار با لپتاپشه، سمتش رفت و محکم تکونش داد. جونگکوک نگاهی به چهره هراسونش کرد و لب زد: چیزی شد..
من: هیسسسسسس!
دستاشو به علامت سکوت روی لباش گذاشت و سرشو نزدیک گوش جونگکوک کرد و گفت: دزد اومده..من دیدمشون.. پنج شیش نفری بودن..تو..توی حیاط با لیزر قایم شده بودن..میترسم جونگکوک!
جونگکوک احساس کرد ته دلش خالی شد..پس..اومده بودن انتقام بگیرن؟
دست جیمین و گرفت و داخل طبقه اخر که به پشت بوم راه داشت رفت.
با جدیت تاکید کرد: ببین جیمین، تحت هیچ شرایطی بیرون نمیای فهمیدی؟ حتی اگه صدای تیراندازی هم شنیدی در و قفل کن و بیرون نیا، اگه حس کردی دارن وارد خونه میشن، از در پشت کمد برو اونجا امنه.
من: خودت چ.چی جونگکوک؟ تو..میشناسیشون..؟
در کمد و باز کرد و همزمان که تفنگش رو بیرون میکشید گفت: یه مشت مافیایی ترسو ان که فکر کردن میتونن با گرفتن تو از من انتقام بگیرن.
قبل از رفتن، بوسه ایی روی پیشونیش کاشت اما جیمین به دستش چنگ زد: ت..تنهایی؟ اونا..مسلحن؟
بدون جواب دادن سریع در و بست و پله هارو پایین اومد. پوزخند از روی لباش پاک نمیشد. گوشیش رو برداشت وشماره مد نظرش رو گرفت: هی..ده دقیقه دیگه اینجا باش، نمایش و از دست نده!
وارد اتاق کتابخونه شد و وقتی رمز رو زد، کتابا کنار رفتن و داخل شد.
لباساش رو با لباسای مشکی عوض و کلاهش رو پوشید. تنها نگرانیش جوجه نقره ایش بود. از خونه بیرون رفت و کوچه هارو دور زد و به جایی که میخواست رسید. طبق انتظارش، ده نفر پشت سرش اومدن و وایسادن.
حالا همه چی از اول شروع میشد، خودش قصد کشت خودش و جوجه شو داشت و هم بازی میداد.
با طناب همراه با بقیه وارد حیاط خونه خودش شد و اسلحه به دست، خودشونو به افراد سیاه پوش رسوندن.
تعظیمی کرد و گفت: قربان،چوی ته جانگ هستم، ما افراد پشتیبانی هستیم.
مرد خوبه ایی زمزمه کرد و نقشه رو گفت: تا چند دقیقه پیش چراغ خونه روشن بود اما الان خاموشه، مثل اینکه خوابیدن، نصف افراد پشتیبانی رو بفرست پشت بوم و بقیه دنبال من بیان بالا. فقط و فقط همسرش رو بگیرید، با جئون کاری نداریم.
همه "بله قربان" گفتند.
خودش همراه دسته اول، با کمک طناب بالا رفتند و به پشت بوم رسیدند.
نیشخند زنان، کش و قوصی به بدنش داد و روبه افراد گفت: کاپیتان هوک کجا رفت؟ مرد گفت: همراه کیم وارد خونه شدند.
ادامه در کامنت اول👇🏻
۷.۱k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.