رمان فرزند اتش ادمه پارت دهم
هانا هر روز قهوه رو میگرفت… و گردنبند رو دستش نمیکرد.
تا یه روز برفی که هانا خودش رفت جلوی در و گفت:
– مین یونگی… امروز قهوهتو با من بخور. داخل.
شوگا برای اولین بار بعد از سالها، گریه کرد.
درست جلوی درِ عمارت، جلوی چشم همه.
جونگکوک از پنجره نگاهشون کرد و به ات که تو بغلش بود گفت:
– ببین… حتی سردترین مردای دنیا هم بالأخره میسوزن.
ات خندید و پیشونی جونگکوک رو بوسید.
– آره… ولی فقط وقتی آدم درست رو پیدا کنن.
و اون زمستون، دو تا قلب یخی دیگه…
آروم آروم آب شدن.
ادامه دارد… ❤
اینم ادامه پارت دهم بود
تا یه روز برفی که هانا خودش رفت جلوی در و گفت:
– مین یونگی… امروز قهوهتو با من بخور. داخل.
شوگا برای اولین بار بعد از سالها، گریه کرد.
درست جلوی درِ عمارت، جلوی چشم همه.
جونگکوک از پنجره نگاهشون کرد و به ات که تو بغلش بود گفت:
– ببین… حتی سردترین مردای دنیا هم بالأخره میسوزن.
ات خندید و پیشونی جونگکوک رو بوسید.
– آره… ولی فقط وقتی آدم درست رو پیدا کنن.
و اون زمستون، دو تا قلب یخی دیگه…
آروم آروم آب شدن.
ادامه دارد… ❤
اینم ادامه پارت دهم بود
- ۲.۲k
- ۱۱ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط