امروز که رفته بودیم زنبور داری

امروز که رفته بودیم زنبور داری

300 متر اونطرف تر یه روستای کوچیکی بود
ولی اهالی روستا خیلی خون گرم بودن

منم حوصلم سر رفته بود رفتم اونجا
دیدم جوون های روستا دارن والیبال بازی میکنن وقتی منو دیدن گفتن بیا تو هم بازی کن
یه نیم ساعتی باهاشون بازی کردم
خیلی هم خوب بازی میکردن

بعدا یکیشون منو برد پیش 2 تا سگ
که واقعا سگ وحشتناکی بودن

بعدن رفتیم پیش گوسفندا


تو راه برگشت با خودم فکر میکردن اینا دارن زندگی میکنن و از زندگی لذت میبرن
ما چی؟؟ما هم زندگی میکنیم؟؟؟

هممون از زندگی ناامیدیم
یکی دلیلش شکست عشقی
یکی گیر دادن خونواده
و هزاران دلیل دیگه

ولی مطمنم اگه ما جای اونا بودیم
تا الان خودکشی کرده بودیم

ولی اونا با این همه سختی و محدودیت
انگیزه ای به زندگی داشتن که من از خودم خجالت کشیدم

فقط خواستم بگم
کمی قدر داشته های خودمون رو بدونیم.
دیدگاه ها (۸)

ﻣﻴﺪﻭﻧﻲ ﻛﺠﺎﻱ ﻛﻠﻮﭼﻪ ﺣﺎﻝ ﻣﻴﺪﻩ !؟ﺍﻭﻧﺠﺎﺵ ﻛﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﺘﻮ ﻣﻴﻜﻨﻲ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﺖ...

تو میروی ومن گریه میکنم فکر نکن از رفتنت ناراحتم این ها همش ...

نا شکری نمیکنم ها نه ولی خداییش تابستون جالبی نبودداره تموم ...

امروز رفته بودم زنبور داری 3 ساعتی اونجا بودمنزدیک نرفتمرفتم...

زیر باران سئول [پارت 1]

ای کاش میشد دلتنگی رو مثل یه بیماری درمون کردمیرفتیم دکتر و ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط