و خدا با لباس های مختلف خودش را می رساند...
و خدا با لباس های مختلف خودش را می رساند...
در روز نیاز با لباس سفید در هیبت یک گربه برای آغوش...
در صدای مردی که سفارش غذا می گیرد و یک سادگی عجیبی دارد...
در پیام رفیقی که می نویسد “من هستم” و این همه آن چیزیست که آن لحظه می خواهی...
در اصرار مادرم برای ساختن سوپی که نپخته و نرسیده جان می دهد به من...
در پیام یک مشتری که می نویسد چه عاشقانه می سازی قاب ها را...
در شادی زنانی که نه یک ورزشگاه بلکه گویی جهانی را فتح کرده اند...
و خدا از در و دیوار نازل می شود،پایین می آید،به قدر من کوچک میشود و تمام ترس هایم را با خودش بر میدارد،می برد...
باشد که بداند من می بینم و تا کجا شاکرم...
باشد که بداند من هیچ درخواستی ندارم جز آنچه خیر است...
که هر آنچه آید خوش آید،اگر خودش برای من خواسته باشد و لاغیر...
در روز نیاز با لباس سفید در هیبت یک گربه برای آغوش...
در صدای مردی که سفارش غذا می گیرد و یک سادگی عجیبی دارد...
در پیام رفیقی که می نویسد “من هستم” و این همه آن چیزیست که آن لحظه می خواهی...
در اصرار مادرم برای ساختن سوپی که نپخته و نرسیده جان می دهد به من...
در پیام یک مشتری که می نویسد چه عاشقانه می سازی قاب ها را...
در شادی زنانی که نه یک ورزشگاه بلکه گویی جهانی را فتح کرده اند...
و خدا از در و دیوار نازل می شود،پایین می آید،به قدر من کوچک میشود و تمام ترس هایم را با خودش بر میدارد،می برد...
باشد که بداند من می بینم و تا کجا شاکرم...
باشد که بداند من هیچ درخواستی ندارم جز آنچه خیر است...
که هر آنچه آید خوش آید،اگر خودش برای من خواسته باشد و لاغیر...
۱.۱k
۱۰ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.