قلعه نفرین پارت ²
توی کمد یه نامه بود....«بگو اذیتم نکنن»
تا اونجایی ک یادم میاد مانا رو بچه ها اذیت میکردن...
آروم گفتم مانا؟
یکی پشت سرم گفت :بله؟
سریع سرمو برگردوندم!مانا نبود ولی یه دختر بچه بود !جای زخم های زیادی رو دستش داشت...
گفتم:تو کی هستی؟
گفت :مگه منو صدا نکردی؟!او...تو مانا دوستمو صدای میکنی؟! اون تو اتاق خوابمه...الان با هم تا ابد بازی میکنیم!
گفتم:مانا؟امم... اتاقت کجاس؟
گفت :الان داره با بچه هایی که اذیتش کرده بازی میکنه!اون بچه ها اومدن مانا رو اذیت کنن منم عروسکشون ...
نزاشتم حرفشو ادامه بده و با ترس و لرز دنبالش کردم...
اتاق خوابش...پر عروسکای شبیه آدم بود ...و مانا!
بدو بدو رفتم پیشش:مانا !کجا بودی؟
لبخند زد و گفت :دارم بازی میکنم !اگه بازی نکنم منو م..میکشه:)
لرزیدم و به پاش نگاه کردم ...پاش قفل شده بود به دیوار
یهو دختره اومد و گفت :چرا بازی نمیکنی؟انتقامتو از بچه ها بگیر ...مانا...میخوام ...اونو بکشی...
ترسیدم... و گفتم:چییی؟! من ؟ مانا اینکارو نکن!
مانا ساکت بود ولی دختره گفت :چی؟من اینکارو میکنم!
داد زدم...مانا !ساکت نباش !ب من نگاه کن!
مانا گفت:برای زنده موندن خودم...
یهو بیهوش شدم و تو تختم بیدار شدم فک کردم خابه تا اینکه خانم سانده به اتاقم اومد و گفت :جسد مانا با چند بچه هایی ک عروسک بودن پیداشده...
تا اونجایی ک یادم میاد مانا رو بچه ها اذیت میکردن...
آروم گفتم مانا؟
یکی پشت سرم گفت :بله؟
سریع سرمو برگردوندم!مانا نبود ولی یه دختر بچه بود !جای زخم های زیادی رو دستش داشت...
گفتم:تو کی هستی؟
گفت :مگه منو صدا نکردی؟!او...تو مانا دوستمو صدای میکنی؟! اون تو اتاق خوابمه...الان با هم تا ابد بازی میکنیم!
گفتم:مانا؟امم... اتاقت کجاس؟
گفت :الان داره با بچه هایی که اذیتش کرده بازی میکنه!اون بچه ها اومدن مانا رو اذیت کنن منم عروسکشون ...
نزاشتم حرفشو ادامه بده و با ترس و لرز دنبالش کردم...
اتاق خوابش...پر عروسکای شبیه آدم بود ...و مانا!
بدو بدو رفتم پیشش:مانا !کجا بودی؟
لبخند زد و گفت :دارم بازی میکنم !اگه بازی نکنم منو م..میکشه:)
لرزیدم و به پاش نگاه کردم ...پاش قفل شده بود به دیوار
یهو دختره اومد و گفت :چرا بازی نمیکنی؟انتقامتو از بچه ها بگیر ...مانا...میخوام ...اونو بکشی...
ترسیدم... و گفتم:چییی؟! من ؟ مانا اینکارو نکن!
مانا ساکت بود ولی دختره گفت :چی؟من اینکارو میکنم!
داد زدم...مانا !ساکت نباش !ب من نگاه کن!
مانا گفت:برای زنده موندن خودم...
یهو بیهوش شدم و تو تختم بیدار شدم فک کردم خابه تا اینکه خانم سانده به اتاقم اومد و گفت :جسد مانا با چند بچه هایی ک عروسک بودن پیداشده...
۳.۷k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.