نامه ای به خواهر زاده ام
نامه ای به خواهر زاده ام
شهید مدافع حرم مهدی عزیزی
که به تنهایی در مقابل تکفیری ها ایستاد و تا آخرین گلوله اش را به طرفشان شلیک کرد.😔 😔 💔 💔
مهدی ۲۴ رمضان در حلب سوریه آسمانی شد.
سلام خوش تیپ !
چطوری دایی جان !
این روزها نام شما بر زبان ها افتاده و همه از شما می گویند.
مهدی جان !
آن بعد از ظهر ماه رمضان که آقا مهران از بچه های مسجد زنگ زد اصلا فکر نمی کردم می خواهد درباره تو باشد.
فکر کردم می خواهد افطاری مسجد دعوتم کند اما صدایش می لرزید.
بغضی در صدایش موج می زد. گفتم : چی شده ؟
گفت : مهدی ... مهدی رو زدند !
آه!
یکدفعه چهره خواهرم که خسته از شیمی درمانی ها بود پیش چشمانم نمایان شد. 😭 😢 😔
وای اگر خواهرم بفهمد می میرد! چه باید می کردم. آتش گرفته بودم و بی آنکه جواب همسرم را بدهم، دویدم بیرون و کوچه ها مرا می بردند، اما من دیگر مهدی نداشتم !
زنگ زدم به دوستان عالمم و آقای محمودی شهادتت را تبریک گفت و آنجا کمی آرام شدم.
مهدی جان !
مجید برادرت می گوید روز قبل شهادت به او زنگ زدی و سفارش کردی من خواب آقا را دیدم و گفت فردا مهمان مایی. برود قم و خمست را بدهد و ۳۰۰ تومان پول دو تا نان لواش را به نانوای روبروی خانه تان بدهد.
مهدی جان !
شنیدم گفته بودی : یا حضرت زهرا (س) مادرم رو شفا بده من قول می دم برای بچه هات جبران کنم.
و چه زیبا و عاشورایی جنگیدی . وقتی محاصره شده بودید تو از اتاقی که همه پناه گرفته بودند بیرون آمدی بدون هیچ پناهگاهی و تو سیبل تکفیری ها شدی به عربی می گفتند بزنید به پایش تا اسیر بگیریمش و تو در بیسیمی که ارتباطش قطع شده بود دوستت را صدا می زدی :
حامد حامد مهدی
من محاصره شدم
منو زدند ...
و وقتی پایت را زدند به زانو نشستی و به طرفشان شلیک کردی.
آنقدر تیر خوردی و مقاومت کردی که بچه ها از صدای شلیک ها رسیدند و تو را غرق به خون دیدند.
تو بر زمین افتادی . از آن دورهای دور صدای حاج علی تیرانداز مداح جانباز هیئت امام جعفرصادق علیه السلام به گوش می رسید :
دامن کشان رفتی
دلم زیر و رو شد
دلم زیر و رو شد
چشم حرامی با حرم روبرو شد...
#انتشار_دهید
پلاک خاکی اینجاست👇 👇 🌷
https://telegram.me/joinchat/BsX9fjvR35pWMG3nh2Aq6A
👆 👆 🕊
شهید مدافع حرم مهدی عزیزی
که به تنهایی در مقابل تکفیری ها ایستاد و تا آخرین گلوله اش را به طرفشان شلیک کرد.😔 😔 💔 💔
مهدی ۲۴ رمضان در حلب سوریه آسمانی شد.
سلام خوش تیپ !
چطوری دایی جان !
این روزها نام شما بر زبان ها افتاده و همه از شما می گویند.
مهدی جان !
آن بعد از ظهر ماه رمضان که آقا مهران از بچه های مسجد زنگ زد اصلا فکر نمی کردم می خواهد درباره تو باشد.
فکر کردم می خواهد افطاری مسجد دعوتم کند اما صدایش می لرزید.
بغضی در صدایش موج می زد. گفتم : چی شده ؟
گفت : مهدی ... مهدی رو زدند !
آه!
یکدفعه چهره خواهرم که خسته از شیمی درمانی ها بود پیش چشمانم نمایان شد. 😭 😢 😔
وای اگر خواهرم بفهمد می میرد! چه باید می کردم. آتش گرفته بودم و بی آنکه جواب همسرم را بدهم، دویدم بیرون و کوچه ها مرا می بردند، اما من دیگر مهدی نداشتم !
زنگ زدم به دوستان عالمم و آقای محمودی شهادتت را تبریک گفت و آنجا کمی آرام شدم.
مهدی جان !
مجید برادرت می گوید روز قبل شهادت به او زنگ زدی و سفارش کردی من خواب آقا را دیدم و گفت فردا مهمان مایی. برود قم و خمست را بدهد و ۳۰۰ تومان پول دو تا نان لواش را به نانوای روبروی خانه تان بدهد.
مهدی جان !
شنیدم گفته بودی : یا حضرت زهرا (س) مادرم رو شفا بده من قول می دم برای بچه هات جبران کنم.
و چه زیبا و عاشورایی جنگیدی . وقتی محاصره شده بودید تو از اتاقی که همه پناه گرفته بودند بیرون آمدی بدون هیچ پناهگاهی و تو سیبل تکفیری ها شدی به عربی می گفتند بزنید به پایش تا اسیر بگیریمش و تو در بیسیمی که ارتباطش قطع شده بود دوستت را صدا می زدی :
حامد حامد مهدی
من محاصره شدم
منو زدند ...
و وقتی پایت را زدند به زانو نشستی و به طرفشان شلیک کردی.
آنقدر تیر خوردی و مقاومت کردی که بچه ها از صدای شلیک ها رسیدند و تو را غرق به خون دیدند.
تو بر زمین افتادی . از آن دورهای دور صدای حاج علی تیرانداز مداح جانباز هیئت امام جعفرصادق علیه السلام به گوش می رسید :
دامن کشان رفتی
دلم زیر و رو شد
دلم زیر و رو شد
چشم حرامی با حرم روبرو شد...
#انتشار_دهید
پلاک خاکی اینجاست👇 👇 🌷
https://telegram.me/joinchat/BsX9fjvR35pWMG3nh2Aq6A
👆 👆 🕊
۳.۴k
۱۳ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.