گاهۍ زندگۍ مجبورت مۍڪنه ڪارۍ رو انجامـ بدۍ ڪ دوست ندارۍ..
گاهۍ زندگۍ مجبورت مۍڪنه ڪارۍ رو انجامـ بدۍ ڪ دوست ندارۍ...
من این رو بهتر از هر ڪسۍ مۍ دونستمـ،....
با گوشت و پوست و استخونمـ، بهش رسیده بودمـ،...
واسمـ یه شعـار نبود، یه تیتر بزرگ وسط قلبمـ، بود...
قلبـۍ ڪ حالا مدت هـا فقـط براۍ، زنـده_مونـدن_مۍزنه_ن_براۍزنـدگۍ_ڪردن ...
زندگۍڪردن با چاشنۍاجبـارچیزۍنبود ڪ توبچگۍآرزوڪرده باشمـ،
چیزۍنبود ڪ انتخاب ڪرده باشمـ ...
چیزۍ نبود ڪ تو یڪ شب تا صبح اتفاق بیفته...
اجبار قدمـ، به قدمـ، اومد تو زندگیمـ،...
از چیزاۍ ڪوچیڪ شروع شد...
از اتفاقاتۍ ڪ خیلۍ بۍ اهمیت بودن...
ڪمـ، ڪمـ، اجبار تمومـ، زندگیمـ، رو درگیر ڪرد...
دیگه یادمـ، نمیومد دوست دارمـ، چجورۍ زندگۍڪنمـ،...
روز به روز نسبت به خواسته هام بۍحس_تر شدمـ،...
روز به روز از آرزوهامـ، بیشتر دور شدمـ،...
به خودمـ، اومدمـ، و دیدمـ، تمامـ، زندگیمـ،پر_از_اجبـاره ...
خنده_هاۍاجبارۍتو_روزایۍڪ_حالمـ،حال_خندیدن_نبـود ...
بودن هاۍ اجبارۍ ڪنـار ڪسایۍ ڪ هیچ وقت اولویت زندگیمـ نبودن...
از همه بدتر تسلیمـ،_شدن_مقابل_سرنوشت_بود...
حالا خوب مۍ دونمـ، اجبار مثل یڪ_غده_ۍ_سرطانۍ،
میادتو زندگۍوڪمـ، ڪمـ، بزرگ میشه،
رشدمۍڪنه و همه چیز رو خراب مۍ ڪنه...
شاید بگید،چرا_هیچ_وقت_نخواستمـ_شرایط_رو_تغییر_بدمـ؟
این همون سوالۍ هست ڪ هر شب از خودمـ،مۍپرسمـ،...
جوابش خیلۍدردناڪه...
واما آخرین اجبارم مجبورشدن به برگشت شغل پدریم هست.باوجود اینکه بزرگ شده روزی این صنف هستم اما ازهمون اول باروحیاتم سازگار نبود...
یادوخاطره باباهای آسمانی گرامی🥀🖤
اما گاهی آدمارو مجبور میکنند
اجبـار_عادت_میـاره،عـادت_به_پذیرفتن_هر_اتفاقۍ...
حقیقت_زندگۍِ_من...
یِ_جور_تـلخ_آروممـ...
#اسباب روزی پدریم
#خاصترین
من این رو بهتر از هر ڪسۍ مۍ دونستمـ،....
با گوشت و پوست و استخونمـ، بهش رسیده بودمـ،...
واسمـ یه شعـار نبود، یه تیتر بزرگ وسط قلبمـ، بود...
قلبـۍ ڪ حالا مدت هـا فقـط براۍ، زنـده_مونـدن_مۍزنه_ن_براۍزنـدگۍ_ڪردن ...
زندگۍڪردن با چاشنۍاجبـارچیزۍنبود ڪ توبچگۍآرزوڪرده باشمـ،
چیزۍنبود ڪ انتخاب ڪرده باشمـ ...
چیزۍ نبود ڪ تو یڪ شب تا صبح اتفاق بیفته...
اجبار قدمـ، به قدمـ، اومد تو زندگیمـ،...
از چیزاۍ ڪوچیڪ شروع شد...
از اتفاقاتۍ ڪ خیلۍ بۍ اهمیت بودن...
ڪمـ، ڪمـ، اجبار تمومـ، زندگیمـ، رو درگیر ڪرد...
دیگه یادمـ، نمیومد دوست دارمـ، چجورۍ زندگۍڪنمـ،...
روز به روز نسبت به خواسته هام بۍحس_تر شدمـ،...
روز به روز از آرزوهامـ، بیشتر دور شدمـ،...
به خودمـ، اومدمـ، و دیدمـ، تمامـ، زندگیمـ،پر_از_اجبـاره ...
خنده_هاۍاجبارۍتو_روزایۍڪ_حالمـ،حال_خندیدن_نبـود ...
بودن هاۍ اجبارۍ ڪنـار ڪسایۍ ڪ هیچ وقت اولویت زندگیمـ نبودن...
از همه بدتر تسلیمـ،_شدن_مقابل_سرنوشت_بود...
حالا خوب مۍ دونمـ، اجبار مثل یڪ_غده_ۍ_سرطانۍ،
میادتو زندگۍوڪمـ، ڪمـ، بزرگ میشه،
رشدمۍڪنه و همه چیز رو خراب مۍ ڪنه...
شاید بگید،چرا_هیچ_وقت_نخواستمـ_شرایط_رو_تغییر_بدمـ؟
این همون سوالۍ هست ڪ هر شب از خودمـ،مۍپرسمـ،...
جوابش خیلۍدردناڪه...
واما آخرین اجبارم مجبورشدن به برگشت شغل پدریم هست.باوجود اینکه بزرگ شده روزی این صنف هستم اما ازهمون اول باروحیاتم سازگار نبود...
یادوخاطره باباهای آسمانی گرامی🥀🖤
اما گاهی آدمارو مجبور میکنند
اجبـار_عادت_میـاره،عـادت_به_پذیرفتن_هر_اتفاقۍ...
حقیقت_زندگۍِ_من...
یِ_جور_تـلخ_آروممـ...
#اسباب روزی پدریم
#خاصترین
۷.۳k
۲۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.