جنگل یوسانگ
#جنگل یوسانگ
#پارت آخر
(۱ سال بعد)
تعداد تماس های متوالیش از دستش در رفته بود
دلش می خواست صدای لاهی رو بشنوه ولی خب انگار اون کار داشت
همونطور که داشت توی گوشیش می چرخید قهوش رو برداشت و به دهنش نزدیک کرد
_خسته نباشی کارگاه!
برگشت و با دیدن نکال لبخندی رو بهش پاشید
_هی تو باز چیکار داری؟
_نگو که تایم عاشقیت بود؟
خندید دلش می خواست اون پسر مزاحم رو به دیوار بکوبه
_خب کارت؟
_هوم بازجویی از جان تموم نشده و فکر کنم کار توعه
اوکی حوصلش داشت سر میرفت خوب بود آروم به سمت اتاق بازجویی رفت تا بعداً دوباره به لاهی زنگ بزنه
نگاهی به حلقه ی دستش کرد و خندید
موهاش رو با دستش عقب داد
_لعنت چقدر طاقت فرسا بود!
دختر لب زد و در حال در آوردن روپوش ضد گلوله بود
_همیشه همین بوده ولی تو خوشت اومده
_آره معلومه
لاهی با خنده گفت و گوشیش رو از روی میز برداشت
_ف.اک ۲۴ تماس از کوک!
جیم با خنده بهش نگاه کرد
_دل آقاییت تنگ شده
لاهی با نگاهی کشنده بهش زل زد و فهموند که باید خفه شه و بعد از گرفتن نگاهش دستش رو روی شماره ی همسرش گذاشت
_هی ستوان جونگ کوک!
با باز کردن در با کوکی مواجه شد که دستاش رو دو طرف میز گذاشته بود و بعد از بالا اومدن دست به سینه شد
همیشه این به این معنی بود که اون موفق شده
پس به سمت نکال برگشت
_هوم؟
_یکی باهاتون کار داره ضروری!
با حرف نکال متوجه اون فرد شد اون لاهی بود!
سریع پا تند کرد و با گرفتن گوشی از نکال تماس رو برقرار و از اونجا خارج شد
صدای آرامش بخشی تو گوشش پخش شد
_خسته نباشی کوکی من!
_توهم خسته نباشی عزیزم کجا بودی؟
روی صندلی نشست و تمام حواسش رو به صدای گیرای همسرش داد
_ماموریت.دستت به زنگ بخوره ولی کن نی نه
با حرص و خنده گفت و کوک متقابلاً خندید
_نه متاسفانه
لاهی با رفتن داخل سرویس همونطور که دستش رو می شست به ادامه ی حرفش گوش داد
_شاید اگه شما خونه بودی و یه بچه فسقلم کنارت میومدم خونه
لاهی عصبانی از حرف کوک غری زد
_فقط به خاطر بچه میومدی پس؟
_نه قربونت برا توعم میام
با خنده گفت و لاهی متقابلاً با عصبانیت گفت
_آره جون خودت
کوک که متوجه عصبانیت لاهی شد لب باز کرد
_خب من بچه می خوام چیه مگه؟
_هر موقع رفتار با همسر رو یاد گرفتی بچه هم خواهی داشت
کوک خندید
_امیدی باشه؟
_نه تا وقتی بازنشسته نشم
_هی!
حالا این لاهی بود که می خندید و کوک بود که عصبانی بود
_تا اون موقع خیلیه
_توقع نداری با بچه برم ماموریت
_و..
_خب خب کار دارم بعد از ظهر میبینمت قشنگم خداحافظ
_خداحافظ
با عصبانیت غرید و قطع کرد و بعد از کمی خندید و به راضی کردن لاهی فکر کرد
#پارت آخر
(۱ سال بعد)
تعداد تماس های متوالیش از دستش در رفته بود
دلش می خواست صدای لاهی رو بشنوه ولی خب انگار اون کار داشت
همونطور که داشت توی گوشیش می چرخید قهوش رو برداشت و به دهنش نزدیک کرد
_خسته نباشی کارگاه!
برگشت و با دیدن نکال لبخندی رو بهش پاشید
_هی تو باز چیکار داری؟
_نگو که تایم عاشقیت بود؟
خندید دلش می خواست اون پسر مزاحم رو به دیوار بکوبه
_خب کارت؟
_هوم بازجویی از جان تموم نشده و فکر کنم کار توعه
اوکی حوصلش داشت سر میرفت خوب بود آروم به سمت اتاق بازجویی رفت تا بعداً دوباره به لاهی زنگ بزنه
نگاهی به حلقه ی دستش کرد و خندید
موهاش رو با دستش عقب داد
_لعنت چقدر طاقت فرسا بود!
دختر لب زد و در حال در آوردن روپوش ضد گلوله بود
_همیشه همین بوده ولی تو خوشت اومده
_آره معلومه
لاهی با خنده گفت و گوشیش رو از روی میز برداشت
_ف.اک ۲۴ تماس از کوک!
جیم با خنده بهش نگاه کرد
_دل آقاییت تنگ شده
لاهی با نگاهی کشنده بهش زل زد و فهموند که باید خفه شه و بعد از گرفتن نگاهش دستش رو روی شماره ی همسرش گذاشت
_هی ستوان جونگ کوک!
با باز کردن در با کوکی مواجه شد که دستاش رو دو طرف میز گذاشته بود و بعد از بالا اومدن دست به سینه شد
همیشه این به این معنی بود که اون موفق شده
پس به سمت نکال برگشت
_هوم؟
_یکی باهاتون کار داره ضروری!
با حرف نکال متوجه اون فرد شد اون لاهی بود!
سریع پا تند کرد و با گرفتن گوشی از نکال تماس رو برقرار و از اونجا خارج شد
صدای آرامش بخشی تو گوشش پخش شد
_خسته نباشی کوکی من!
_توهم خسته نباشی عزیزم کجا بودی؟
روی صندلی نشست و تمام حواسش رو به صدای گیرای همسرش داد
_ماموریت.دستت به زنگ بخوره ولی کن نی نه
با حرص و خنده گفت و کوک متقابلاً خندید
_نه متاسفانه
لاهی با رفتن داخل سرویس همونطور که دستش رو می شست به ادامه ی حرفش گوش داد
_شاید اگه شما خونه بودی و یه بچه فسقلم کنارت میومدم خونه
لاهی عصبانی از حرف کوک غری زد
_فقط به خاطر بچه میومدی پس؟
_نه قربونت برا توعم میام
با خنده گفت و لاهی متقابلاً با عصبانیت گفت
_آره جون خودت
کوک که متوجه عصبانیت لاهی شد لب باز کرد
_خب من بچه می خوام چیه مگه؟
_هر موقع رفتار با همسر رو یاد گرفتی بچه هم خواهی داشت
کوک خندید
_امیدی باشه؟
_نه تا وقتی بازنشسته نشم
_هی!
حالا این لاهی بود که می خندید و کوک بود که عصبانی بود
_تا اون موقع خیلیه
_توقع نداری با بچه برم ماموریت
_و..
_خب خب کار دارم بعد از ظهر میبینمت قشنگم خداحافظ
_خداحافظ
با عصبانیت غرید و قطع کرد و بعد از کمی خندید و به راضی کردن لاهی فکر کرد
۲.۳k
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.